بدیِ خوب و خوبیِ بد

این خارجکی ها بهش میگن cultural relativism. ما هم میگیم نسبت گرایی فرهنگی. حرفش هم اینه که عقاید نسبی هستند و مربوط به جامعه ی خاصی نمیشن. یعنی بر اساس عقاید هندی، نمیشه یه افغان رو سرزنش کرد.

حالا بعید میدونم چیزی که مینویسم ربطی به این نظریه داشته باشه. اما ایده ی شروع این نوشته رو این نظریه بهم داد. اگر اشتباه نکنم، اینطور که این نظریه ادعا داره خوب و بد یه چیز ثابتی نیستند. از جامعه به جامعه و فرهنگ به فرهنگ متفاوت هستند. پس فرض اولمون رو میگیریم که هیچ چیز در خودش خوب یا بد نیست، این فرهنگ هستش که به اعمال ارزش های مثبت و منفی میده.

البته خوب و بد رو هم شاید بشه با این طرز فکر به چالش کشید، که خوب رو فرهنگ میگه خوب. مثلا اگه یجا تو سر کسی زدن رو بگن خوب و کمک به مردم رو بگن بد، تفاوت هایی پیش میاد بین فرهنگ های مختلف. حالا این مسئله رو کاری ندارم فعلا. میرم سراغ اصل ماجرا و طبق عادت خودمون، کار خوب رو همون خوب میگم و بد رو بد.

حالا چی میشه به یه کاری میگیم خوب و به یکی بد؟ بنظر من که ستاده های حاصل از یک عمل میتونن عامل خوبی برای خوب یا بد تلقی کردن عمل باشن. مثلا، یه تیکه ذغال مشتعل رو میگیری تو دستت و طبیعتا دستت میسوزه، بازخور عملمون یه سوختگی ناگوار هستش که در نتیجش گرفتن ذغال داغ رو تو ذهنمون دیگه یه عملکرد نامطلوب میدونیم و طبیعتا ربطش میدیم به “بد”. پس فرض دوم رو این میگیریم که بازخور هایی که از اعمال دریافت میکنیم حداقل یکی از عوامل مهم در نتیجه گیری درباره ی خوب یا بد دونستن کار میتونن باشن.

حالا یه مثال میشه زد اینجا، محیطی رو فرض کنیم که در اونجا بازی با ذغال داغ خیلی حرکت خوبی تلقی میشه. اگر ما تو این محیط بریم، هررررچی هم بهمون بگن بیا بازی کن با ذغال، خیلی خوبه. حاضر نمیشیم، چون میدونیم عاقبتش چیه. البته این مثال تخیلی بود. شاید مثال واقعی در مورد این قضیه رو زندگی این روزهای خودمون بشه دونست:

این روزها حداقل جامعه ی ما طوری شده که در بسیاری از موارد وقتی سعی میکنی اون کاره که خوب تلقی میشه رو انجام بدی، نتایج خوب و مطلوب رو در قبالش نمیبینی. عکس این مسئله ولی کاملا صدق میکنه، کارهایی که بد دونسته میشن رو انجام بده و نتایج مطلوب و خوب رو خواهی دید.
شخصا چند روز پیش این قضیه رو آزمایش کردم. از اونجایی که کلا تصمیم گیری کار سختی واسم نیست، تصمیم گرفتم غرور خودمو یکم ندید بگیرم، ۲ کاری انجام دادم که از لحاظ ذهنی و تصوری کلا پسندیده و خوب هستش، اما نتیجه ی خوب و مطلوب رو ندیدم که هیچ، نتیجه ی بدی دیدم. درحالیکه اگر اون کاری که حس میکردم بد هستش رو انجام میدادم، شاید نتیجه ی خوب و مطلوبی همراه نداشت ( شاید هم داشت )، اما حداقل نتیجه ی بد همراه نداشت و چیزی رو این وسط قربانی نکرده بودم. هرچند، امثال این مسائل بسیــــــار در زورمرگی های ما پیش میاد. این قضیه هم واسم اهمیت نداشت، فقط میخواستم از بابت تصور ذهنیم مطمئن شم و نتیجه ای که دیدم هم کاملا منطبق انتظاراتم نبود، ولی خیلی نزدیک بود.

خلاصه اینه، من که میگم خوب و بد رو ول کنین فعلا. این قطب های مغناطیسی زمین هم هر چند هزار سال بخاطر کل فرآیند های زمین شناختی عوض میشن، حالا اصول اخلاقی ما هم فعلا جابجا شدن! دو راه داریم:

یک؛ تو جمعی که ذغال داغ رو میگیرن و خودشونو داغون میکنن همون ذغال داغ رو ما هم بگیریم و فکر کنیم کارمون درسته خوبه.

دو؛ حرف ها رو ول کنیم، بازخورد عمل رو ببینیم. هرچی هم میگن بیا این ذغال رو بگیر گوش نده.

پ.ن: مثال ذغال خیلی مسخرس. اما حوصله فکر کردن در مورد مثال جالب ندارم.

۷ نظر

  • ساکت!!!

  • از کل متنت فقط اینو متوجه شدم که خوبی و بدی نسبی هستن, که باهاش موافقم.
    چه ذهن آشفته ای داری…

  • ساعتهای زیادی از زندگیم صرف فکر کردن به خوب و بد گذشت در نهایت به این نتیجه رسیدم که خوب وبد فقط در نحوه انجام معنی پیدا میکنه. کارها در نفس خود نه خوبند نه بد،خوب و بد بودنشون در اثر چگونگی انجام اونهاست
    درسته که بسته به مقتضیات زمان و مکان،فرهنگ غالب بر محیط میتونه تفاوتهای چشمگیری داشته باشه اما این هنجارها و عرف ها همیشه در حال تغییر هستند ولی اصول همیشه و همیشه ثابت به جا می مونه خوب و بد رو مخصوصآ در نحوه رفتار با دیگران با توسل به این حرف به سادگی میشه فهمید: ((آنچه را که برای خود می پسندی برای دیگران هم بپسندو انچه را برای خود نمیپسندی برای دیگران هم نپسند))
    انسان در درونش خودش کاملا به این موضوع واقفه که خوب و بد چیه اما گاهی منافعش یا نیازش باعث میشه که چشمش رو به روی اون ببنده
    زرتشت ۵۰۰۰سال پیش یه اصلی رو بنا کرد که دیگه هیچ دین و مذهبی نتونست یک بند بهش اضافه کنه
    ((گفتار نیک،کردار نیک،پندار نیک)) تمام ادیان ،تمام اموزه های اخلاقی بر این سه رکن استواره
    تشخیص نیک بودن یا نبودن همیشه اونقدرا هم سخت نیست. کسی که تو سر دیگران زدن رو خوب میدونه مطمئنآ دوست نداره کسی تو سر خودش بزنه. بدترین انسانها هم هزگز دوست ندارن در حقشون بدی بشه.
    شاید درک و پذیرش همیشه خوب بودن یکم سخت باشه چون واقعآ حقیقت گاهی به نفع آدم تموم نمیشه، گاهی حقیقت و منفعت دقیقآ روبه روی هم قرار میگیرن و اونجاست که نوع انتخابمون نشون میده که عیارمون چقدره. که آیا حقیقت رو فدای منفعت میکنیم یا نه ..آره..سخته ..سختیش اینه که چون هنوز حقیقت خوب بودن رو با وجودمون درک نکردیم پس اگه متضرر بشیم پیش خودمون شرمنده و سرافکنده میشیم اما واقعآ اینها تاثیری در اصل موضوع نداره
    ** راه در جهان یکی ست و آن راه راستی ست**
    🙂

    • A

      خیلی توضیح کامل و جامعی بود. مرسی واقعا.
      بخصوص با اون تیکه ی هرآنچه برای خود میپسندی برای دیگران بپسند…
      البته من خودم هم اغراق کردم موقع نوشتن، چون همونطور که گفتی “انسان در درونش خودش کاملا به این موضوع واقفه که خوب و بد چیه”.

  • من که نفهمیدم! لااقل میگفتی چیکار کردی که عاقبت خوبی نداشت! :-/

دیدگاهی بنویسید