یادم نمیاد حسرتهای زیادی تو زندگی داشته باشم. البته زیاد که چه عرض کنم … نمیدونم چرا و از چهموقع بهطرز احمقانهای از خود راضی شدم. گاهاً میفهمم که اشتباهه و خیلی از ایرادات و کاستیهای خودم یادم میان، ولی باز اون رضایت درونی مجدداً به اون تردید غلبه میکنه و من همچنان اون صدرای از خود راضی میشم که بهقول دوستان «اعتماد به سقف» هست. البته همیشه واسه شوخی و مسخرهبازی خیلی اغراق شده از خودم تعریف میکنم و طوری وانمود میکنم که انگار جلوی صف من هستم، باقی افراد در طول اون صف و نرسیده به من قرار میگیرن! اما خب، جو دادنه. ولی این جو دادنا دلیل نمیشه از خودم اصلاً راضی نباشم. البته شاید همین جو دادنها و شوخیها بودن که به خودمم باوروندن که «اوکیای پسر!».
الان که فکر میکنم، میبینم حسرتهایی که تو دلم هست تقریباً همشون چیزهایی بودن که کسب نکردم و اراده خودم هم توشون دخیل بودن. بهعبارت دیگه حسرتهای زندگیم از اشتباهات و کمکاریهای خودم نشات گرفتن، نه از بخت و اقبالِ بد. یعنی حسرت اینو نخوردم که چرا بابام برفرض سرمایهدار نبود یا اینکه حسرت بخورم چرا لاغرم و چرا قد ام بلند نیست. حسرت اینها رو نخوردم چون دست خودم نبودن و کاری بود که شده و میپذیرمشون. ولی حسرت این رو خوردم که چرا همون ترمهای اول کارشناسی که قصد داشتم زبان سومای رو شروغ کنم، تنبلی کردم. چرا خیلی چیزهایی که تصمیم داشتم یاد بگیرم رو جدی نگرفتم و …
در کنار همهی اینها، یه حسرت اصلی و بزرگ است که امشب هم ذهنمو درگیر خودش کرده. در واقع من واقعاً حسرت میخورم که چرا ذوق هنری خاصی ندارم؟ و بهخصوووص اینکه چرا سواد موسیقی ندارم. البته در راستای همون عرایض پیشتر، اینم بگم که همچنان سلیقه موسیقی خودمو ترجیح میدم و معتقدم موسیقی فاخر تری گوش میدم تا این آهنگهای مبتدل امروزی. از موسیقی خیلی چیزها رو دوست دارم و حسرتشو میخورم؛ اینکه چرا نواختن هیچ ساز ای رو یاد نگرفتم، یا اینکه چرا گوش موسیقی نقاد و دقیقی ندارم که با گوش دادن به قطعات موسیقی بتونم در مورشون نظری بدم.
جدا از موسیقی،گاهاً در زمینه شعر هم حسرت میخورم و دوست داشتم خوانش قویای از شعرها داشته باشم. علاقهی چندانی به شعرسرایی ندارم، ولی حسرت من هم در مورد شناسایی وزن و ریتم شعر است و هم در مورد معناشانسی و جنبههای استعاری شعر. با تمام این اوصاف، باز هم ملودی و موسیقی رو به درکِ شعر و درک شعر رو به شعرسرایی ترجیح میدم.
واقعیتش بعضی شعرها هستن که نمیتونم دوستشون نداشته باشم. هرچند هیچ درکی از معناشون ندارم. مثالهاش هم عموماً و طبعاً از اشعار و موزیکهای نامجو هستن:
دلبرا !
حضور من اکنون چنان شاهین است بر ترازو
“نه سر پروازی و نه واکنای نماندنی بر جا “
پینوشت: بهحدی خوابم میاد که وسط نوشتن این نوشته ۲-۳ مرتبه چُرتم گرفت و چند ثانیهای خوابیدم. حالا دیگه یه حسرت دیگه هم بهم اضافه شد: ای کاش اینقدر خسته نبودم و خوابم نیومد که مینونستم با تمرکز این متنام رو کامل و بدون پَرِشْ ذهنی تموم کنم. چون بعد از ۲ پاراگراف اول، دیگه رسماً خواب بودم. البته این حسرت هم خودم مقصرش بودم، دیشب باید بهتر میخوابیدم.
پینوشت دوم: اگه همین الان میتونستم خواستهای داشته باشم و برآورده بشه، شاید این میبود که بتونم یکم واسه خودم ساز بزنم تا آروم شم.
پینوشت سوم: خیلی چیزا از دور قشنگن و نباید بهشون رسید. بعضی چیزها رو نباید خرید. بعضیها همیشه باید دوست باقی بمونن. شاید بعضی چیزها هم همون حسرت بودنشون قشنگتر باشه و وقتی بهشون برسی بفهمی چیزی نیست که ارزش حسرت خوردن داشته بوده باشه و اون تصور ذهنی مثبتی که ازش داشتیم هم دیگه از بین بره.
پینوشت چهارم: اگر اشعار این دوتا دکلمه از من بودن… هیچوقت از گوش دادن بهشون سیر نمیشم و هیچوقت نمیتونم بعد از هربار گوش کردن بهشون دست از تحسین سراینده شعر و اجرا کننده دکلمه (که هردو نامجو باشن) بردارم.