چه بگویم؟

چی بگم؟ چی دارم که بگم؟

گاهی وقتا هیچ مشکلی تو زندگی نداری، اما خسته میشی، از روزمرگی، از دست و پا بستگی … دوست داری تنوعی بدی به همه چی، اما خب قدرتشو نداری. نیاز به یه ریسک داری، اما چون از خودت و آینده مطمئن نیستی، جرات ریسک پذیری هم نداری. راه چاره هم این میشه که بسوزی و بسازی.  تو این شرایط، منطقی به نظر میرسه که تلاش کنی از داشته هات لذت ببری. موسیقی، دور هم نشینی های دوستانه، اینترنت، فیلم …

منم فعلا همینم دقیقا. یه آدم معلق بین بیکاری و سربازی، که یه شغل موقت داره. گاها شغلشو دوس داره، بعضی وقتام دوست داره یک روز دیگه هم کار نکنه. اما امید به تعطیلی های جمعه تو کل هفته رو دوس دارم، حس اینکه داری مرد میشی رو دوست دارم، مسئولیت پذیر بودن رو دوست دارم، استفاده از همون نیم ساعت وقتی که صبح ها واسه آماده شدن دارم و آهنگ گوش کردنشو دوست دارم، و از همه مهمتر، عاشق اینم که یچیزی یاد بگیرم و تجربه ای کسب کرده باشم.

 

توسط:‌ صدرا
بدون برچسب

۴ نظر

دیدگاهی بنویسید