حتما شما هم به آدم هایی برخوردین که میگن:
– حرف هیچکی واسم مهم نیست.
– من کار خودمو میکنم.
– گور بابای مردم. و امثال این حرفا …
این حرف ها باعث شده بود به این موضوع فکر کنم و همیشه واسم عجیب بود و از خودم میپرسیدم آخه مگه میشه ؟ چطور ممکنه در کنار مردم زندگی کرد و اهمیتی به حرف کسی نداد؟ تا اینکه به مقاله ای برخوردم. این مقاله هم جهت با تفکرات خودم بود و مخالف با اون مئال های بالا. چند جمله ای از اون رو نقل و قول میکنم:
روانشناسان اجتماعی بر این واقعیت تأکید میکردند که احساس هویت (فردی) به واسطه دیالکتیک میان فرد و جامعه شکل میگیرد. بدین معنی که بینش و بصیرت فرد از خودش ناشی از تصوراتی بود که از جامعه در ذهن خود میپروارند . به بیانی دیگر، تصویری که فرد از خود میسازد و احساسی که نسبت به خود پیدا میکند، بازتاب نگرشی است که دیگران از او دارند.
به همین خاطر هستش که همیشه ما یه هویت و یا شخصیت یکسان نداریم. در طول زمان هویت ما عوض میشه. فردی رو تصور کنیم که بیکار بوده و بخاطر این مشکل در خانواده موقعیت خوبی نداشته. اما بعد چند ماه بعنوان مدیر یک شرکت انتخاب میشه. مسلما دید اطرفیان به این فرد دیگر همانند قبل نخواهد بود. به همین دلیل، به عقیده ی اهل نظر، هویت یک فرآید دینامیک است؛ یعنی تغییر پذیر.
همچنین؛ ما دو نوع هویت داریم. فردی و اجتماعی. هویت فردی بر تفاوت و هویت جمعی بر شباهت تأکید دارد. اما هویت فردی و خویشتنی به طور کامل در اجتماع ساخته میشوند. طبق این نظر هم فرار از هویت اجتماعی و تاکید بر رفتار و هویت فردی، جای شک و بررسی دارد. نقل و قول دیگری:
افراد به طور آگاهانهای اهداف خود را دنبال میکند و درصدد هستند چیزی یا کسی باشند و یا به نظر آیند تا بتوانند با موفقیت هویت های اجتماعی خاصی را بدست آورند. الگوی دیالکتیک درونی – برونی، ما را به این نتیجهگیری میرساند که آنچه مردم درباره ما میاندیشند از آنچه ما درباره خودمان میاندیشیم اهمیت کمتری ندارد. بیگمان، ما نه فقط خود را میشناسیم، بلکه با دیالکتیک درونی – برونی میان خودانگاره و تصویر عمومی، دیگران را نیز میشناسیم و توسط آنها شناخته میشویم (جنکینز، ۱۳۸۱). فردریک بارث نیز بر این باور صحه میگذارد که فرستادن پیام راجع به هویت کافی نیست، و اینکه پیام باید توسط دیگران صاحب اهمیت پذیرفته شود تا بتوان گفت هویتی کسب شده است.
و بحث آخر هم وجود گروه های جمعی هستش. ما فقط یک خود شخصی نداریم. بلکه چندین خود داریم. در گروه خانواده به یک شکل هستیم، در گروه همسنان نوعی دیگر و در گروه همکلاسان هم نوعی دیگر. وقتی هم که وارد یکی از این گروه ها شدیم، میان “ما” و “آنها” تمایز قائل میشویم. ما ، همان افراد درون گروه هستند و آنها هم افراد بیرون گروه. اگر گروهی که عضو آن هستیم دارای مقام و مرتبه ی خاصی باشد، سعی میکنیم خود را به آن نزدیک تر کنیم و در معرفی خود از آن استفاده کنیم؛ بعنوان مثال، عضو مشاوران ارشد یک کارخانه تولیدی بودن. این هم دلیل دیگری هستش برای ناممکن بودن جدا کردن خود از جامعه و پذیرفته شدن توسط اون.
همه ی اینها وابستگی ما به اجتماع رو نشون میدن و اینکه جدا کردن اجتماع از خود پوچ بنظر میرسه. حالا اگر دوباره به گزاره های اول متن برگردیم حتی خنده دار تر بنظر میان. یک حدس ابتدایی در مورد افراد بیان کننده چنین جملاتی شاید این بتونه باشه که چون عضو هیچ گروه اجتماعی مناسبی نیستند که معرف آنها باشه، کلا خودشونو از موضوع جدا میکنن، که : من نمیخوام جایی باشم و کسی اصلا دربارم چیزی بگه. نه اینکه اینطور باشه که به جایی تعلق نداشته باشم و حرف مثبتی نباشه که درباره ام زده بشه! خلاصه اینکه؛ شاید بشه هویت فردی ضعیف رو بواسطه هویت اجتماعی قوی لاپوشانی کرد؛ اما بدون هویت اجتماعی، هویت فردی حتی به درستی شکل نخواهد گرفت، چون بخشی از هویت فردی ما هم بواسطه تایید های اجتماعی شکل میگیره.