تابستون فقط ظاهر قشنگی داره. اما جزئیاتش رو که نگاه میکنم اصلاً جالب نیست. آب و هوا تو مازندران که نیاز به توضیحی نداره و همه میدونیم چقدر میتونه آزار دهنده بشه. شخصاً واسه من جذابیت تابستون به تعطیلاتش هستش و همش فکر میکنم چقدر میتونه خوب و جالب باشه؛ درحالیکه معمولاً اصلاً اینطور نیست. مثلاً امسال خیلی برنامه ریخته بودم و قرار بود کلـــــی کار انجام بدم، اما خب حتی یککدوم هم انجام نشده هنوز!
اما موضوع این نوشته تعطیلات تابستون نیست. امشب داشتم فیلم میدیدم. طبق معمول: اربابحلقهها (یاران حلقه). نمیدونم مرتبه چندم بود که تماشا میکردمش، اما باز هم واسم جالب بود. و جالبتر اینکه دیالوگها و نکات جدیدی این سری به چشمم اومد که واقعاً لذتبخش بود. یه لحظه پیش خودم فکر کردم انگار این فیلم حتی یه دیالوگ اضافی هم نداره. شاید یه موقع فرصت کردم و دیالوگهایی که دوست داشتم رو نوشتم.
اما این هم موضوع این نوشته نیست! فیلم تموم شده بود و تیتراژ پایانی داشت پخش میشد، از اون سبک آهنگهایی که دوست دارم و بعضی مواقع آرامش خیلی خاصی میده ولی بعضی مواقع حوصله سربر میشه. به هرحال، امشب لذتبخش بود. اما این هم موضوع نوشته من نیست. همه اینها فقط شاید پسزمینههای اتفاق زیر بودن. آپلودش میکنم که بشه دانلود کنین، واقعاً قشنگه و به آدم آرامش میده. ۵ مگابابت هم بیشتر نیست. Enya – May It Be [Mp3] downlaod کلیک کنید.
یه لحظه تو آیینه خودم رو دیدم. ریشام نسبتاً بلند شده بود. یاد مادرم افتادم که چند روز پیش بهم گفته بود دیگه رسماً ریشو شدیها ! گفته بودم نه بابا حوصله اصلاح ندارم. همینطور که خودم رو تو آیینه نگاه میکردم پیش خودم فکر کردم قیافهم دیگه کم کم از اون حالت بچهگونه خارج شده (شایدم داره میشه) و باز هم جملهای از مادرم ذهنم اومد که مربوط بود به مدتها پیش که گفته بود خودمون متوجه نیستیم اما بعضی وقتها میبینمت پیش خودم میگم صدرا هم چه بزرگ شد، همش فکر میکنیم بچه باید باشه و اصلاً متوجه گذر زمان نیستیم.
راستش خودمم گویا متوجه گذر زمان نیستم. معمولاً واسم عجیب بوده که مثلاً فلان کَس ۴۰ سالشه، ۵۰ سالشه … یعنی ۵۰ ساله زندگی میکنن؟ ۵۰ سال زندگی روزمره؟ حوصلشون سر نمیره؟ چه اتفاقها که ممکنه افتاده باشه واسشون؟ خیلی جالبه آدم ۵۰ سال هر شب بخوابه، صبح پاشه… اما همون لحظه که تو آیینه خودم رو نگاه میکردم، کمی شکه شدم که یه ماه دیگه ۲۵ ساله که منم دارم زندگی رو تجربه میکنم. اصلاً زمان کمی نیست. ۲۵ سال! یه لحظه شُکه شدم، شاید حدود یک-سوم عمرم گذشته باشه. نصف عمر مفیدم که تقریباً گذشته، چون بعد از ۵۰ سالگی آدم کمکم میوفته تو سراشیبی. بعضی وقتها که بابامو میبینم قدرت قبل رو نداره ناراحت میشم، زودتر خسته میشه، تو کارها بیشتر ازمون کمک میگیره. همینقدرش هم آزاردهندس.
اما نکته مهم همون ۲۵ سالگی خودم بود. یه صورت ریشو رو جلو خودم میدیدم و سعی کردم این ۲۵ سالی که گذشت رو تصور کنم. تصاویر نوزادی خودم یادم اومد، کودکی، نوجوانی و حالا هم جوانی. تقریباً همه اینها تو چند ثانیه تو ذهنم گذشت و البته بعضیها رو الان موفع نوشتن وقتی به موضوع بیشتر فکر میکنم دارم اضافه میکنم.
بعضی وقتها موقع خواب شده که فکر کنم اگه یه روز یکی، مثلاً یه خبرنگار، تو خیابون جلوم رو بگیره و بپرسه “چند سالته؟ دستاوردهای خودت رو چی میدونی؟ حاصل این چندین سال عمر چیه؟” باید چی جواب بدم؟ واقعاً دستآورد خاصی به ذهنم نمیومد و این خیلی غمگنانه بود. درسته همیشه معتقدم بودم از خیلیها بهترم و از این بابت همیشه اعتماد به نفس داشتم. اما خب، اونقدر منصف هستم که بدونم باز هم این کافی نیست. البته کنجکاوم که یه نفر چنین سوالی رو از مردم بپرسه و جوابها رو بشنوم.
یادمه پارسال روز تولدم این شعر تو مخم رفته بود و امشب هم بعد از این همه فکر، به این نتیجه رسیدم خلاصهش باز هم همین شعر میشه:
بنگر ز جهان چه طَرْف بربستم؟ هیچ، | وَز حاصلِ عمر چیست در دستم؟ هیچ،
امیداورم فردا که اگه از خواب پاشدم، مفیدتر باشم و حداقل به برنامههایی که واسه خودم ریخته بودم و تصمیماتی که گرفته بودم بتونم برسم.
پ.ن: نمیخوام ویرایش حس و فکری که اون لحظه موقع نوشتم داشتم رو بگیره. ویرایش نمیکنم.