یک الی دو هفته است که به این موضوع فکر میکنم که تهران چقدر شهر مزخرفیه. قضیه از یه دوشنبهای شروع شد که از ساری به تهران میومدم و مسیر ۴-۵ ساعته، اون روز ۶/۵ ساعت به درازا کشید. بطور معمول، از ترمینال شرق تا خوابگاه، حدود ۱ ساعت طول میکشه. اما از قضا اون روز، چند ساعت قبل از رسیدن من یه رگبار بارون در حد ۲۰ دقیقه زده بود، همین باعث شده بود ترافیک افتضاحی در شهر ایجاد بشه. نکته جالب اینکه من مسیرم رو با اتوبوسهای خط تندرو میرم که خط جداگانه دارن و بدون ترافیک باید سریع حرکت کنن. اما علیرغم وجود چنین چیزی، این مسیر عموماً یک ساعته، اون روز ۲/۵ ساعت زمان برد. این ۱/۵ ساعت زمان اضافه برای اون ۵% طول مسیری هست که خط ویژه نداره و کلاً یک مسیر بیشتر نیست. به عبارت دیگه اگر کل مسیر رو قرار بود بدون خط ویژه برم، بنظرم بالای ۴ ساعت زمان میگرفت، بلکه بیشتر. یه بخشی از مسیر هم که مردم عادی وارد خط ویژه شده بودن و اونجا رو هم ترافیک کردن، که تو اون مقطع ترافیک خط ویژه از خیابونهای عادی سنگینتر بود!
بعضیها میگن فرصتهای شغلی بیشتری تو تهران مهیا هست. اما بقول یکی، «در همه آنها ب…ش!» هرچقدر هم کار کنی و درآمد داشته باشی، وقتی قراره کل باقی زندگیت رو تو کثافت و ترافیک باشی، چه لذتی میخوای از اون پول ببری؟ ۵-۶ صبح بیدار شی که بری سرکار الی ۵ عصر. ولی ۶-۸ شب برسی خونه. اوج کاری که میتونی کنی اینه که یه غذا بخوری و بخوابی که باز هم ۵ صبح بیدار شی.
در کل، ای تهران جان، خاک بر سرت با اون گستردگیت! حالم از ازدحام جمعیتت بهم میخوره. تو مترو حس تهوع بهم دست میده. حالم از خود بزرگ بینیای که به ساکنینات دادی بهم میخوره. حس زرنگی و کثرت دروغگوییشون انزجار آوره. واقعاً در این موقعیتهاست که میگن اساس رو باید بر بیاعتمادی گذاشت. هیچکس معتمد نیست.
کثافت وجودت شاید اینقدر زیاد شده که هوای تورو هم آلوده کرده. مثل زبالهای که هوای اطرافش هم بو میده. نَفَسِت هم مسمومه. همین کثافتی که نمیزاره مردمت یه نفسِ عمیق بکشن باعث شده خودشونم عمق زندگی رو فراموش کنن و مثل حیوون فقط دنبال ارضا غرایز خودشون باشن. امروز چشمهام میسوخت، شاید هم داری تنبیهم میکنی چون چشم ندارم نگاهت کنم! اتفاقاً نفسم هم سنگین بود، شاید میخواهی نفسم رو هم بگیری؛ کاری که خوب اون رو به یاد داری و الحق هم این «بریدن نفس» رو نسل به نسل خوب یاد داری.
میگن جهان یه دوره انبساط داره و بعدش هم انقباض و خلاصه یه چرخهای وجود داره. تو چرخه وجودت الان یه آشغالی که همینطور بیشتر و بیشتر میگندی، آخر هم نابود میشی. کود میشی و نهایتاً از وجود خودت شاید نهالی جدید رشد کنه. در مورد اون نهال چیزی نمیدونم، اما اینو میدونم که دیگه به تو امیدی نیست. تو دیگه اصلاحپذیر نیستی.
هر روز نه یک قدم، بلکه چند قدم در پستی به جلو برمیداری. امشب دیگه هوات هم بو میداد. واقعاً چه فرقی با یه سطل آشغال بزرگ داری؟ جهان مگه کلاً بر پایه مقیاس نیس؟! تو هم یک سطل آشغال در مقیاسی بزرگ هستی. هرچقدر هم کودکستان و دبستان و دبیرستان رو تعطیل کنن. باز هم اصلاح نمیشی، چون ذات وجودت کثیفه. چون تو این گیر و دار یکی رو داری که دغدغهش اینه که بگه «سفر بی ویزا به عراق حرامه»، ولی نمیاد بگه استفاده از وسائل نقلیه دچار عیب فنی حرامه! هرچند نفس حرفش هم واسم کارایی یه جوک جنسی درجه یک رو داشت و باهاش کلی خندیدم.
آخر هم همون زلزلهای که همه ازش میترسن میاد و تو و کثافت درونت رو همه باهم یکجا دفن میکنه. اما مسئله اساسیتر از اینهاست. مشکل من با تفکری هستش که تو بستر ایجادش شدی. مسئله این نسل نیست. حالا مسئله آلودگی و اینها هم شاید حل شد. ولی هستیم و میبینیم که چطور مردمت باز هم «دینامیت توی *ون شهروند دیگر فرو میکنن» و این همون مشکلیه که حل بشو نیست و رفته تو ژن «نسل پاک آریایی». مسئله نسلهای بعد هستش. مسئله برای من اینه که هیچ جای امیدواری نمیبینم و معتقدم نسل به نسل درحال پسرفت هستیم؛ اون هم با شیب زیادی. اما اینجا دیگه بحث تهران نیست و مسئله همه گیر شده. اما باز هم عمق فاجعه تو تهران خیلی بیشتره. الان دارم به این فکر میکنم که خیلی گنگ و کلیشهای دارم فکر میکنم و مینویسم. اما اتفاقاً نیازی به مصداقی صحبت کردن نیست. کاملاً باید کل نگر بود. «همه چیز» ریده. این یک قانون کلی هستش. حالا میشه تمامی مصادیق «همه چیز» رو بیان کرد.
پ.ن: متاثر از یه نوشتهای که تو یه کتابی خوندم. ولی سعی کردم نگاه هستیگرایانه که اون داشت رو نداشته باشم و اجتماعی نگاه کنم به قضیه.