امروز که پنجشنبه بود. اما این متن قرار بود سهشنبه نوشته بشه. ولی دلیل نوشتنش از یکشنبه شروع شد.
یکشنبه من ساری بودم. طبق معمول روزهایی که خونه هستم، خواب دیر هنگام هست و بیدار شدن هم ۱۱ صبح. صبحها هم خب بعضی وقتها -یکم بیشتر از صرفاً بعضی وقتها – حس صبحانه خوردن نیست و فقط چایی و بیسکویت کفایت میکنه. صبح یکشنبه با یک لیوان چای و چند دونه بیسکویت گذشت. موقع ناهار مادرم قصد بیرون رفتن داشت و ازم پرسید غذاتو بدم و برم؟ منم گفتم حسش نیست. باشه خودم گرم میکنم میخورم. خلاصه بعد از کمی کشمکش بر سر اینکه من خودم اینکارو نمیکنم، قبول کرد و رفت. منم خوابیدم و بیدار شدم. شب که اونها برگشتن خونه، گفت ناهار نخوردی نه؟ یهو یادم اومد آآآآآ ! میگم یه چیزی سرجاش نیست. همش با خودم فکر میکردم چرا یه طوری هستم و نرمال نیستم و انگار یه کاری نکردم. نگو همون گشنگی بوده. اما خب شام خوردم.
ظهر دوشنبه هم قرار بود برگردم تهران. بلیتی که اینترنتی خریدم ساعت ۱۲ بود. صبح که خواب بودم یه شمارهای هی تماس میگرفت و منم چون میدیدم ناشناخته هستش جواب نمیدادم. حدود ۵-۶ مرتبه! خلاصه کلاً سایلنت کردم و خوابیدم. وقتی بیدار شدم پیامک داده بود که ساعت حرکت به ۱:۳۰ تغییر پیدا کرد. منم صبح پاشدم فقط چای خوردم که یکم دیرتر صبحانه و ناهار رو یکی و مفصل تر بخورم که تو راه اذیت نشم. حالا داستان این سفر یه نوشته جداگانه خواهد بود. ولی خب باز هم یه وعده حذف شد. وقتی حدود ساعت ۱۱ شب دوشنبه، بعد از رسیدن به خوابگاه، خیلی احساس گشنگی داشتم، به این فکر کردم که چرا اینقدر گشنهام شده و تمام این وقایع رو تو اون لحظه متوجه شدم. البته دلیل اینکه چرا لاغر هستم و چاق نمیشم هم متوجه شدم!
کلاً از غذا خوردن خوشم نمیاد. امیداورم علم بشر اینقدر پیشرفت کنه که وعده ای یه قرص بخورم و دیگه احتیاجی به غذا نباشه! واقعاً دستآورد شگفتآوری میتونه باشه! خیلی از وقتها هم غذا خوردن رو تموم میکنم، نه بخاطر اینکه سیر شدم. بلکه چون دیگه خسته شدم و حوصله خوردن ندارم. یا از نظر چشمی سیر میشم و میگم آآآا نصف بیشتر غذامو تموم کردم. خیلی از وقتها هم غذا نمیخورم، نه چون گشنهام نیست، بلکه چون حسش نیست!
البته ترم پیش هم اتفاق مشابه و جالبی افتاده بود. ترم گذشته من شنبه و دوشنبهها کلاس داشتم و جمعهها بعد از صرف صبحانه-ناهار عازم تهران میشدم. یادمه یک روز شنبه بعد از ظهر احساس گشنگی زیادی کردم. پیش خودم گفتم ای بابا ناهار نخوردم هنوز. بعد بیشتر فکر کردم، دیدم صبحانه هم نخوردم. بیشتر فکر کردم و متوجه شدم جمعهها خوابگاه غذا نمیدن و شام هم نخورده بودم. به فکر کردن ادامه دادم و کاشف به عمل اومد که صبحانه و ناهار هم یکی کرده بودم. فکر کنم تو این مدت فقط اکسیژن میسوزوندم و زنده بودم.
خلاصه اینه، بعضیها میگن خیلی لاغری، بعضیا میگن نرمالی، اما خودم ترجیح میدم ۵-۱۰ کیلو بیشتر باشم. همیشه هم واسم عجیب بوده که چرا نمیتونم افزایش وزن بدم. اما خب وقتی به چنین وقایعی فکر میکنم، دلیل اضافه نشدن به وزن هم واسم مشخص میشه.
پ.ن: ولی نوشته ۳شنبه بعدی منتشر شد!