امروز دومین روزی است که به خانه آمدم. معمولاً هر ۲-۳ هفته، آخر هفتهها میام خونه، چند روزی هستم و به تهران برمیگردم. این مسیر ۴ الی ۶ ساعته رو معمولاً یکنواخت طی میکنم. عموماً حدود یک ساعتشو میخوابم و باقی رو آهنگ گوش میدم. بعضی وقتها هم کتاب یا مقالهای میخونم. اما خب، تو چند ماه اخیر تمام دفعات شب هنگام تو جاده بودم و نور کافی برای مطالعه وجود نداشت، پس فقط میخوابم و آهنگ گوش میدم.
دوشب گذشته که میخواستم برگردم هم همینطور بود. در شروع مسیر دانشگاه تا ترمینال که حدود یک ساعتی هم طول میکشه، قصد کردم آهنگ گوش بدم، اما به خودم گفتم هم باطریِ گوشیت کمه و تو راه اذیت میشی، هم دیگه خیلی آهنگ گوش کردن حوصله سربر میشه؛ پس الان که روشناییِ محیط خوبه کتاب بخون. تنها کتابی هم که همراهم بود، کتاب محسن جان بود.
در مورد کتاب تو این نوشته بیشتر توضیح داده بودم و الان ازش میگذرم. اما هرچقد که میخونم و پیش میرم، تِمِ مشترکِ نوشتهها ثابت هست: سوالات خداشناسی و هستی شناختی نامجو جوان. سوالاتی که جنبه انتقادی و نقادانه دارن. البته این اولین برخوردم با این چنین تفکراتی نیست. خیلیها هستن که چنین دغدغههایی دارن. همین مسئله باعث شد که من هم بخشی از مسیرِ سفر رو به این موضوع فکر کنم. البته وقت زیادی ازم نگرفت و سریع به نتیجه خودم رسیدم.
اطلاعات زیادی در مورد این حیطه از بحثها ندارم؛ اما تا اونجایی که میدونم یه عده معتقد به وجود خدایی هستن که هَستی از اوست؛ و یه عده هم تمام هستی رو بخاطر قوانین علمی و فیزیک میدونن و هیچ «خدا» ای رو نیاز نمیبینند و هیچ علت اولیهای رو ارائه نمیدن. من تاحالا خیلی به این قضایا فکر نکردم. اما به استدلال علت و معلولی معتقد هستم و بنظرم هر علتای، معلولای داره. اگر همه چیز رو با همین دیدگاه ببینیم و علت اولیه همه چیز را «خدا» بنامیم، استدلال قانع کنندهای برام خواهد بود. البته گاهاً به این قضیه فکر میکردم که این علت اولیه خود چه علتیداشته؟ اما خب میدونم فکر کردن به اون بیفایدس و ذهنم رو ازش پاک میکنم.
گذشته از اون، در تمام این سالهایی که معتقد به وجود «خدا» بودم، ضرری از جانب اعتقادم ندیدم. همچنین اینکه، هیچ چشمانداز روشنی در روی برگرداندن از این اعتقاد نمیبینم. علاوه بر این، علیرغم اینکه تعداد افراد بیاعتقاد به وجود خدا ای که دیدم کم بود، ولی عموم آنها بسیار آشفته بودند و ناآرام. برای مثال، همین نامجو جوان، ذهنی کاملاً آشفته در این مورد داشته و دنیایی از سوالات ابهامانگیز برای خودش ایجاد کرده که نمیتونست به اونها پاسخ بده. در نهایت هم متونی هست که در مورد مرگ، خودکشی و یا فحاشیهایش به عالم و آدم نوشته.
وقتی تو راه به این قضیه فکر کردم، فهمیدم این اعتقاد هیچ ضرری به من وارد نکرده. ولی روی برگرداندن از اون ممکنه خیلی فشارها بهم وارد کنه؛ خیلی سوالات ایجاد کنه؛ جهانبینی جدیدی ایجاد کنه، تمام اتفاقات، تجربیات و اعتقادات این سالیان زندگی من و اطرافیاننم رو زیر سوال ببره، و خیلی موارد دیگر. بنابراین، فکر میکنم این اتفاق هیچ دست آوردی برام نخواهد داشت. یکم سادهتر اگه باز به قضیه نگاه کنم، این دو فرض رو با نتیجه احتمالی اونها میشه متصور شد:
فرض اول, خدایی وجود دارد و روز قیامتی در کار خواهد بود. با این فرض، خب اعتقاد به خدا به سود من خواهد بود و «بیخدایی» هم منو متضرر میسازه.
فرض دوم, خدایی وجود ندارد و تمام هستی بر پایه قوانین و فعل انفعالات علمی ایجاد شدهاند. با وجود این فرض نیز اعتقاد به خدا منو متضرر نمیسازه. چون الکترون، پروتون و نوترونهای اتمهای سازنده جهان دیگر کاری به کار من نخواهند داشت.
دیدگاهم به این قضیه شاید درست نباشه. ولی بعنوان مثال، معتقدم وقتی هوا گرمه، دنبال دلیل گرما نیستیم، ولی سعی میکنیم خودمونو خنک کنیم. با چنین رویکردی، فرقی نداره که دلیل وجودی من چیه، ولی حالا که دارم زندگی میکنم! پس بهتره روی کیفیت زندگی متمرکز بشم. با همین رویکرد هم اگه بخوام به اون سوال اصلیِ موضوع جواب بدم، باز هم دیدگاه «وجود خدا» و عقاید دینی مثبتتر خواهد بود و معتقدم میتونند ابزاری برای کنترل کیفیت زندگی باشند. حالا اسمش رو ابزار میشه گذاشت، یا اهرم، انگیزه، فشار، لزوم، ترس و یا هرچیز دیگهای.