کیمیاگر کتابی را که یکی از مسافران کاروان آورده بود، به دست گرفت. جلد نداشت، اما توانست نام نویسندهاش را پیدا کند: اسکاروایلد. همچنان که کتاب را ورق میزد، به داستانی در مورد نرگس برخورد. کیمیاگر افسانه نرگس را میدانست، جوان زیبائی که هر روز میرفت تا زیبایی خود را در دریاچه تماشا کند. چنان شیفته خود میشد که روزی درون دریاچه افتاد و غرق شد. در جایی که به آب افتاده بود، گلی رویید که “نرگس” نامیدنش.
اما اسکاروایلد داستان را چنین به پایان نمیبرد. میگفت وقتی نرگس مرد، اوریادها (الهههای جنگل) به کنار دریاچه آمدند که از یک دریاچه آب شیرین، به کوزهای سرشار از اشکهای شور استحاله یافته بود.
اوریادها پرسیدند: چرا میگریی؟
دریاچه گفت: برای نرگس میگریم.
اوریادها گفتند: آه، شگفت آور نیست که برای نرگس میگریی .. و ادامه دادند: هر چه بود، با آنکه همه ما همواره در جنگل در پیاش میشتافتیم، تنها تو فرصت داشتی از نزدیک زیباییاش را تماشا کنی.
دریاچه پرسید: مگر نرگس زیبا بود؟
اوریادها شگفت زده پاسخ دادند: چه کسی میتواند بهتر از تو این حقیقت را بداند؟
هر چه بود، هر روز در کنار تو مینشست .
دریاچه لختی ساکت ماند .سرانجام گفت: من برای نرگس میگریم، اما هرگز زیبایی او را در نیافته بودم.
برای نرگس می گریم، چون هر بار از فراز کنارهام به رویم خم می شد، میتوانستم در اعماق دیدگانش، بازتاب زیبایی خودم را ببینم.
کیمیاگر گفت: چه داستان زیبایی .
بخشی از مقدمه کتاب کیمیاگر – پائولو کوئلیو
پینوشت: چه تصویرسازی زیبایی از متن