چهار سالی که گذشت …

چهار سال گذشت …  هر سال به نحوی و ویژگی های خاص خودش. خوشبختانه سال های زندگی هنوز روی بد نشون ندادن و مسئله ی خوب و بهتر فعلا مطرحه. بحث ناخوشی ها برای ساعت و روز و نهایتا هفتس.
چهار سال گذشت …  چندین و چند دوست وارد زندگی شدن، هستن و بعضیام رفتن. دوستهایی هم که لطف داشتن و دارن و جز از خوبی هاشون مایه نزاشتن.
چهار سال گذشت … چهارتا قدم هم واسه آینده اگه تونسته باشم برداشته باشم بازم کلیه!
چهار سال گذشت … تو این بعضیا رو شناختم که چهارسال که خوبه، آدم دوست داره چهارصد سال خاطره ها رو بتونه تو ذهنش نگه داره.

تابستان ۸۸ بود که دیگه ما هم به کنکور رسیدیم. رشته ی علوم تجربی.  خوشحالم که رویا پرداز نبودم، خوشحالم که خودمو شناختم و به موقع تصمیم گرفتم.  رشته ی تجربی هست و رویا پردازی های دکتر شدنش. تابستون ۸۸ دیدم تو تجربه نمیتونم اونقدر خوب عمل کنم، پس ولش کردم و تصمیم گرفتم برم زبان انگلیسی بخونم.

مهر ۸۹، رشته آموزش زبان تو دانشگاه مازندران قبول میشم و کتاب زندگیم یه ورق میخوره. ورقی که چهار سال از زندگی قراره توش نوشته بشه. به هرحال بعد این سال ها، سعی کردم خوبی ها رو نگه دارم و بدی ها رو پاک کنم و ۴ سال خوبی تو خاطراتم بمونه. خیلی اتفاقات نگران کننده، دغدغه آور و یا ناراحت کننده هم افتادن تو این مدت، که طبیعی هستن و پیش میاد. مهم اینه که گذشتن!
اما مهمتر از همه، خوشی ها بودن. خوشی های کوچیک و بزرگـــ … خوشی هان که میمونن، البته باید بزاریم که بمونن، اصن باید نگهشون داریم!

پای ثابت خاطرات که ارکین، امین، مسعود و رضا هستن. و البته بچه های دیگه، که البته اینها بیشتر بودن.
بعضی خاطرات رو هیچجوره نمیشه فراموش کرد! مثلا اون شبی که مسعود تابلو راهنمایی و رانندگی خیابون رو هل داد، اونم کنده شد، و ما هم مث سگ فرار کردیم، غافل از اینکه ۲ شبه و هیچکی نیست مارو ببینه.  یا اون شبی که من و امین خیلی جدی داشتیم سعی میکردیم پیچ های پل رو با دست باز کنیم و آخر ارکین اومد مارو گرفت … یکی از پیچ ها خودش کنده شده بود و جاش خالی بود، از اون موقع به بعد هروقت از روی پل رد میشدیم به هرکی همراهمون بود میگفتیم که این پیچ رو ما با دست کنده بودیم! :)))  از شب خارج العاده ی فارغ التحصیلی با صابر و مسعود و ارکین و امین که نمیشه گذشت! در مخلیه ام حتی ۱ درصد هم احتمال نمیدادم که ایــــــــنجور شب خوبی بشه ! وصفش واقعا سخته ….

خلاصه اینکه، ۴ سال گذشت، ما خیلی چیزها هستن که نمیگذرن و همیشه همراه آدم میمونن 🙂

توسط:‌ صدرا
بدون برچسب

۹ نظر

  • البته صدرا خیلی از چیزهای مهمو نگفت چون اینجا جاش نیست. این شبا حتی بهتر ازینه که صدرا میگه. حتی فکرشم نمی کردم ۴ سال دانشگاه رو اینجور با خوشی بگذرونم. اصلا احساس پشیمونی ندارم.

    • A

      بدیش این بود فقط ۱ الی ۱/۵ سال آخر اینقدر خوب بود …

  • ۴ سال گذشت ویاد احمدپور رو هیچ کس گرامی نداشت!
    مهر بعد که ببینمت یاد احمدپور رو کاملا تو دلت زنده نگه میدارم!!!

    • A

      یاد و خاطره ی احمدپور هیچوقت از یاد من بیرون نمیره 🙁

  • آره خیلی خوب بود. عالی بود. شب فارغ‌التحصیلی دیگه آخرش بود. 😀
    از بساط رفتنا بگیر تا اچیومنت گرفتنا، فرم پر کردنا، فیفا زدنا، زامبی زدنا، پترن رفتنا، مسابقه برگذار کردنا… همه عالی بودن… این جدیتی که ما تو کشتن زامبیا به خرج می‌دادیم در نوع خودش جالب توجه بود. 😀
    بیاین همین‌جا یه قولی به هم بدیم. بیاین این سوژه کردنا رو با خودمون به گور ببریم. اینا اگه لو برن بدبخت میشیم! 😀

    • A

      واقعا! در مورد مسائلی که بقیه هیـچ اهمیتی نمیدن چنان جدیتی داشتیم، خودمون باورمون میشد جدیه 😐 نمونه بارزش هم مسابقات! -_-
      اون اچیومنت آخری رو من کاملا مصمم بودم، اما یادم رفت 🙁

      • هنوزم وقت داری. مهر بیا کارو یه سره کن! 😀
        اون صحنه‌ای که داشتیم تو خوابگاه تقسیم سوژه انجام میدادیم هم باحال بود! 😀

دیدگاهی بنویسید