سن خاصی ندارم. مربوط به نسل خاصی هم نیستم. اما همین ۷-۸ سال پیش که خودمون تو مدارس بودیم (سطوح راهنمایی بخصوص منظورمه)، یه ترسی از معلم داشتیم. بزرگترها تعریف میکردن که شما مدرسه حال میکنین، کاریتون ندارن که، مارو فلان میکردن، اینجور شکنجه ها رو عمل میکردن. البته ناگفته نمونه تو همین دوره ی راهنمایی خودمون هم تک و تووک به سری دانش آموز های تندرو تر بودن که کم کم داشتن بنیان گذار نهضت های آتی میشدند.
دوره ی دبیرستان و پیش دانشگاهی فرق میکرد. بچه ها بزرگتر شده بودن و تعداد این دانش آموزهای رادیکالی (!) طبعا بیشتر شده بود. اما عموما دیگه رفتارشون برمیگشت به ایستادگی مقابل زورگویی معلم ها.
دانشگاه دیگه فرق میکرد. همه بزرگتر و عاقل تر شده بودیم. شعور اجتماعی دیگه اینجا بیشتر بود و رفتار های ناهنجاری رو به خاطر نمیارم.
اما … !
تو آموزشگاه ما یه شاگردی داریم که ایشون کلا در آموزشگاه معروفه. از قرار معلوم تمام معلم های آموزشگاه یه خاطره ای با ایشون دارن. منم الان ۳ ترمی میشه که در حال تحمل کردنش هستم. ترم اول خوب گذشت، مشکلی نبود. ترم دوم دیگه مشکلات شروع شده بود! آخر ترم به مسئول آموزشگاه گفتم ترم بعد دیگه به من این کلاسو نده که اوضاع خطریه، لب مرز رسیدم با اینا! ایشون هم گفت این یه ترمو تحمل کن، بعدی دیگه عوض میکنم. توصیه منو گوش نکرد که نکرد، و این بود شروع داستان های این ترم من با ایشون …
هنوزم که هنوزم فکر میکنم چطور یه بچه ی ابتدایی میتونه اینقدر بی شعور باشه. یک هفته ای از این ماجرا میگذره، اما هنوز واسه هضمش مشکل دارم! :)) مکالمه ی چند جلسه پیش من و ایشون:
– برو جاتو عوض کن، اینجا حرف میزنی با بغلی همش هم دعوا میکنی.
– چرا همش من؟
– چون تو همش مشکل سازی. عوض کن جاتو برو اونجا بشین.
– نمیرم!
– میگم برو!!
– نه. به من چه.
– خودت پاشو، من پاشم جاتو عوض نمیکنم، کلا میندازمت بیرون … ( ۳-۴ دقیقه ای صبر میکنم تا ببینم چیکار میکنه ؛ آخر تا میام پاشم این هم پا میشه میره رو یه صندلی دیگه میشینه. اما نه اونی که من گفتم. ) ( خلاصه میکنم، یه تیکه رو یادم رفته … )
– اون: تو خودت گفتی برو اونجا بشین … ( بار اولش نیست به من میگه تو )
– بهت یاد ندادن با بزرگترت چطور صبحت کنی ؟ تو نه و شما!
– یاد دادن. اما به کسایی که شخصیت دارن میگم شما.
– :|||| !! گمشو بیرون تا بابات نیومد کلاس هم نمیای.
من فقط ترس اینو دارم که اینها بزرگتر بشن! خدا به داد برسه …..
۴ نظر
Saber
یه چک آبدار میخوابوندی بفهمه چند چنده!!!
خدا رو شکر من معلم نشدم! وگرنه میزدم اینا رو شل و پل میکردم!! :))
صدرا
واقعا تحمل خیلی سخته! یبار خیلی آروووم، خیییلی زدم پس گردنش، مثل ابر بهار گریه میکرد بی شرف 😐
باورم نمیشد اینجور اشک میریزه! :))) اصن زدن هم نبودا! فقط واسه اینکه هوی حواست به کلاس باشه! :)))
دیگه جرات ندارم لمس فیزیکی کنم :دی
sahar
فقط همین بچه میفهمه چطور باهات برخورد کنه ^___^
Sadra
😐