یک ماه از مهر ماه گذشت و طبعا یک ماه از دوران جدید دانشجویی در تهران. جدا از داستان پله که تو نوشته ی قبلی در مورد توضیح داده بودم، مشکل دیگه ای هم هست و خیلی به چشم اومده. آخه چرا من باید اینقدر بدشانس باشم؟ آخه چرا ؟
در حال حاضر برای تعطیلات محرم اومدم ساری، با احتساب این برگشت، میشه ۵مین بار که میرم یا بر میگردم. بعبارت دیگه، ۲ بار رفت و برگشت و یک بار برگشت. طی این ۵ مرتبه ای که تو جاده بودم یک مرتبه که به ترافیک خوردیم تاخیر ۲ ساعته رو واسم به همراه داشت. یکبار هم که ساعت ۷ شب ترمینال بودم ولی میگفتن دیگه هیچ ماشینی برای ساری ندارن. با هزار پرسوجو یک ماشین برای بابلسر پیدا شد. کمتر از نیم ساعت بعد از حرکت، تصادف کردیم و حدود یک الی یکونیم ساعتی معطل شدیم. و اما مورد سوم …
و اما مورد سوم که همین آخرین مرتبه ای که میخوابم برگردم اتفاق افتاد. ساعت ۱۲:۵۰ ترمینال بودم. اولین پایانه که رفتم برای ساعت ۱:۳۰ ماشین داشت و من نمیخواستم الکی نیم ساعت صبر کنم. پایانه ی بعدی گفت برای ساعت ۱ ماشین دارم و منم بلیط گرفتم. ساعت ۱ شد و خبری از اتوبوس نبود. بلیط رو که نگاه کردم، دیدم نوشته ساعت حرکت ۱:۱۵. پیش خودم گفتم معمولا هم همینن، یه ربع دیرتر حرکت میکنند. این احتمال ساعت حرکت نهایی رو نوشته. اما ساعت ۱:۱۵ شد و همچنان خبری از ماشین نبود. اعتراض کردم، گفت رفته گازوئیل بزنه الان میاد تا ۵ دقیقه ی دیگه. بیشتر از ۱۰ دقیقه صبر کردم، گفتم اگه نمیخوام بیاد میرم پایانه ی بعدی قشنگ برای ساعت ۱:۳۰ ماشین میگیرم، نه اینکه اینجا که بگین ۱، اخر بزنین ۱:۱۵، الانم ۱:۳۰ بشه حتی ماشین نیومده باشه. باز هم قول ۵ دقیقه داد. این پنج دقیقه هم ده دقیقه ای طول کشید و بالاخره اتوبوس ما خودشو نشون داد. حدوود ساعت ۲ دیگه حرکت کردیم. ساعت ۲:۳۰ پلیس راه جاجرود زد کنار و خاموش کرد. پیش خودم گفتم کم ما رو معطل کرده بود، اینجا دیگه چیکار داره میکنه. از پنجره ماشین میدیدم که راننده خیلی راحت داره لیوان های چای رو میشوره و با مغازه دار و راننده صحبت میکنه. چند دقیقه ای که گذشت صبر مسافر ها هم سر اومد و رفتن پایین ببینن چه خبره. خبر رسید که ماشین خراب شده، زنگ زدن یه ماشین دیگه از ترمینال بیاد و مارو سوار کنه. خلاصه اینکه ۱۰ دقیقه و یک ربع گفتن های اینها یکی پس از دیگری تمدید میشد و نهایتا ساعت ۴ سوار ماشین جدید بودیم و حرکت کردیم. منم که دیگه خسته شده بودم خوابم برد. ۴:۳۰ بیدار شدم، دیدم زده کنار. پیش خودم گفتم چقدر زود برای ناهار و نماز وایستاد. این توقف هایی بین راهی حدود یه ربع طول میکشه، اما توقف ما یک ساعت طول کشید. چرا ؟! چون این ماشین هم خراب شده بود و مشغول درست کردنش شده بودن! عمق فاجعه اینجا حس میشه که ساعت ۶ تازه امام زاده هاشم بودیم. هرحالیکه در شرایط عادی که ساعت ۱:۱۵ حرکت میکردیم. تا نیم ساعت دیگه باید خونه میبودم. در نهایت بین ساعت ۹ – ۱۰ بود که رسیدم به ساری. تاکسی گرفتم که بیام خونه. بین راه دیدم به مناسبت عزاداری محرم و دسته روی ها خیابون ها بسته هستند و پیاده روی حدود ۳۰ – ۴۰ دقیقه ای رو به ما تحمیل کردن.
اما انصافا داشتن ۳ تجربه ی ناگوار در میان ۵ تجربه ی کلی اصلا رضایت بخش نیست و واقعا داره منو نگران میکنه.
پ.ن: البته جدا از این داستان، مسئله ی عتیقه یاب بودن و جاذب عتیقه بودن بنده هم هست که تو این زمینه هم دل خیلی پری دارم. در وصف این مغضل همین بس که وقتی داشتم با دوستم در مورد برخی تجربیات و نقد سطحی اونها صحبت میکردم، یک ساعت تمام رفته بود. در مورد این قضیه تئوری کوه یخ چهارچوب تحلیلی خوبی ارائه میکنه. به این صورت که بدبختی های حال حاضر من تنها نوک اون کوه هستش و اصل داستان در زیر آب و گذشته وجود داره.
پ.ن۲: همانند گذشته، حوصله ی بازخوانی متن و ویرایش ندارم. خودتون برای خودتون ایرادهای متن رو اصلاح کنین.
۲ نظر
Saber
اینجاست که ضرب المثل مازندرانی و زیبای ” ای شونس ته دله ره گ…. دکنن ” به کار میاد!
صدرا
:-v
:v
دهنتو صابر!