خشم، خیانت، خصومت

سال ۲۰۱۵ هم تموم شد. داشت تموم میشد، به خوبی و خوشی هم داشت تموم میشد؛ ولی …

[message type=’normal’ icon_pack=’font_elegant’ icon_color=’#0d20f7′ icon_size=’fa-2x’ icon_background_color=” custom_icon=” background_color=’#d41515′ border_color=’#d41515′ close_button_color=’#000000′]

هشدار!
احتمال وجود مطالب نفرت انگیز، توهین آمیز، نژاد پرستانه، خصمانه و به دور از موازین اجتماعی.
در صورت وجود بیماری های قلبی، عصبی و تنفسی، سریعاً از خواندن ادامه ی این مطلب منصرف شوید.

[/message]

شبی زمستانی بود؛ ۷ام دی ماه سال یک هزار و سیصد و نود و چهار. بله، همین چند روز پیش. چند ساعتی بود که روشنی روز جای خودش را به تاریکی شب داده بود و طبیعت سرمای وجود خود را به رخ میکشید. مادامی که همگان مشغول زندگی خود بودند، در جنوب غربی آسیا، در یکی از شمالی ترین نواحی کشور ایران و در شهر بابلسر، پسری بیست و سه ساله پشت رایانه ی شخصی خود نشسته بود و جوانب تصمیمی را در ذهن خود بررسی میکرد. تصمیمی که تمامی خوبی ها و خاطرات خوش ۲۰۱۵ را برایم متاثر می ساخت. پسرک به سایت های مختلف سر میزد و همزمان با افرادی در محیط مجازی به گفتگو می‌پرداخت. چندین سال بود که دسترسی دائم به اینترنت به اصطلاح پر سرعت داشت و دیگر وقت آن رسیده بود که به گمان خودش استفاده ی مفیدی از وقت و اینترنت و امکانات  سرویس جهانی وب کند. بالاخره تصمیم خود را گرفت و وبلاگی ساخت و در آغاز مطلبی را برای سلام به دوستان، همکاران، مخاطبین احتمالی آینده و بلکه جهانیان نوشت. ساعت ۸ و ۴۳ دقیقه ی شب بود که روی گزینه ی انتشار کلیک کرد، و سرنوشت را تغییر داد. احساس خوبی داشت، تصمیم خود را گرفته بود و بر آن مصمم بود. شاید خودش هم در آن لحظه نمی‌دانست که این تصمیم چه عواقبی را به همراه خواهد داشت …

حدود دو سال عقب تر، در چند کیلومتری او اتفاق مشابهی رخ داده بود. جوانی ۲۱ ساله به تازگی شکست در یک کسب و کار اینترنتی را تجربه کرده بود و به نوعی ورشسکت شده بود. از سویی توان ادامه ی راه و رقابت را نداشت و از سوی دیگر بودن و داشتن یک ویسایت برای او مانند اعتیاد شده بود. مدتی سعی در تحمل اوضاع کرد، ولی نتوانست و او هم بالاخره تصمیم به ایجاد وبگاهی شخصی گرفت: جایی که فقط باشد، تا دیگر بی جا نباشد؛ بدون وب گاه، گویی هویتش را از او گرفته بودند. یکشنبه بود؛ دوم آذر ماه ۱۳۹۲ که او هم اولین مطلب خودش را نوشت و حضور خود و وبلاگش را اعلام کرد. شاید او هم نمی دانست در آینده چه خواهد شد …

و بدبین ترین افراد هم شاید نمی‌دانستند …

بله! دو روایت شبیه به هم، ولی بی ربط. با اولین کمک، متوجه ربط این دو روایت خواهید شد و  حتی بیشتر از نگارنده به این واقعیت پی خواهید برد که ۲۰۱۶ به هیچ وجه سال خوبی نخواهد بود؛  چراکه سالی که با خون شروع شود، با خون هم به اتمام خواهد رسید. پسر مذکور در روایت اول ارکین نام داشت و پسر داستان دوم صدرا. دو رفیق نسبتا دیرینه، شاد و خندان و به دور از مشکلات دنیا. ولی در عین حال، دو رقیب سرسخت و بی رحم. حکایات و روایات مختلف از رقابت و کشمکش های دیرینه ی آنها در عرصه ی فیفا و یا در مورد کسب رکورد کلین-شیت به صورت سینه به سینه در میان مردم می گذشت. حتی تصاویری از کشمش و زد و خورد هایشان که بر سر به دست آوردن خرس جادویی بود در محیط مجازی دست به دست گذشته بود و شاید کمتر کسی را بتوان پیدا کرد که با این تصویر آشنایی نداشته باشد.

شاید ارکین نمیدونست که با ورودش به قلمرو وبلاگ نویسی، به نوعی تعرض به حریم من (صدرا) کرده، ولی شاید هم میدونست. به هرحال، اولین نوشته ای که ارکین منتشر کرد به مثابه شلیک اولین توپ و گلوله ی جنگ بود و ادامه ی این روند هم به معنی این هستش که ارکین به هیچ وجه از کاری که کرده پشیمون نیست و محکم مواضع خودش رو میخواد حفظ کنه. و این به دید استراتژیک، به معنای ادامه ی جنگ خواهد بود.

بدین‌وسیله و از همین تریبون اعلام میکنم که علیرغم وجود تمامی مواضع صلح طلبانه و خیرخواهانه ای که این وبلاگ تاحالا داشته و آنها را حفظ کرده، از این پس موضع غالب خصومت و دشمنی با وبلاگ ارکین است و محوریت پست ها در ایراد نکوهش، توهین و افترا به شخص ارکین خواهتد بود و سعی خواهم کرد که با مطالب خود، به پرده برداری از مقاصد و اقدامات شیطانی این به اصطلاح دانشجوی ۲۳ ساله بپردازم.

[interactive_banners layout_width=’one_half’ image=’https://sadra4.ir/wp-content/uploads/2016/01/photo_2016-01-01_03-59-44.jpg’ icon_pack=” fa_icon=” fe_icon=” icon_custom_size=” icon_color=” title=’ارکین. ز’ title_color=’#f20505′ title_size=” title_tag=’h3′ subtitle=’تصویر گرافیکی طراحی شده از فرد مذکور بنام ارکین. زنده و یا مرده ی او را تحویل دهید و مژگانی بگیرید’ subtitle_color=’#037ae3′ subtitle_size=” subtitle_tag=’h4′]

هرآنچه بخواهید بعوان مژدگانی به شما تعلق میگیرد (بجز درخواست اجازه برای ادامه ی حیات این موجود شنیع. در حال حاضر مشغول مذاکرات با مسئولین وبسایت بلاگ.کام هستم تا هرچه زودتر این وبلاگ را از دسترسی خارج کنند. ولی از قضا ارکین منابع مالی نامحدودی در اختیار آنها قرار داده که نسبت به هرگونه همکاری امتناع می ورزند.[/interactive_banners]

[qbutton size=”large” style=”white” text=”برای ورود به وبگلاش کلیک کنین” icon_pack=”font_awesome” fa_icon=”fa-anchor” fe_icon=”” icon_color=”#f00e19″ link=”http://erkinzahedi.blog.com/” target=”_blank” color=”#000000″ hover_color=”#000000″ border_color=”#90a1f5″ hover_border_color=”#93f562″ background_color=”#90a1f5″ hover_background_color=”#93f562″ font_style=”” font_weight=”” text_align=”center” margin=””]

۲ نظر

  • صدرا امیدوارم از نوشتن این متن پشیمون نباشی چون همین الان و در این لحظه ما وارد یک جنگ خونین شدیم، جنگی که تا سالیان سال نسل‌های بعدی ما درگیرش خواهند بود! 😐

    • A

      ساکت شو ارکین. این کاری بود که تو شروع کردی. ولی همانطور که گفتی، این آتیش دامن نسل های بعدی رو هم میگیره.
      اگه در مورد اون خرس از حق خودم گذشتم و کوتاه اومدم، اینبار تا آخرین قطره ی خون مقاومت میکنم!

دیدگاهی بنویسید