شاید بشه گفت که یک سوم عمرم گذشت. این فکر هم ترسناکه، هم نیست. البته ۷۵ سال زمان زیادیه و انتظار این همه عمر کردن ندارم، نیازی هم بهش ندارم، هیچ علاقهای به پیر شدن ندارم، ترجیح میدم زود و تو جوونی بمیرم ولی از کار افتاده و یا وبال گردن کسی نشم.
خلاصه الان نمیخوام در مورد مرگ و پیری فکر کنم. الان داشتم به این فکر میکردم که اگه ازم بخوان یه درسی که از ۲۵ سال زندگی گرفتی چی بوده، چه جوابی بهش میدم؟ کمی فکر کردم، دیدم هیچی به ذهنم نمیاد. البته اینکه حاصل این همه سال رو بخوام تو یه جمله بگم هم کار سختی هستش و اینجاست که فرق این افراد مشهوری که جملات قصار میگفتند و ما افراد عوام مشخص میشه؛ اینکه چقدر دید کاملی به زندگی داشتند.
ولی یاد یه جملهای افتادم که میگفت «صداقت بهترینِ کارهاست.» شاید بتونم این جمله رو بهعنوان درسی که از زندگی گرفتم بیان کنم. درسته همیشه صادق نیستم، ولی خب صداقت رو دوست دارم. خیلی مواقع پیش خودم میگم خب قضیه رو بپیچون و الکی بگو، ولی وقتی موقع بیان میشه، میبینم نمیتونم و آخر هم حقیقت رو بیان میکنم. ولی خب یادم هم نمیاد از بابت گفتن حقیقت پشیمون شده باشم. چون هر نتیجهای هم که حاصل شده باشه، حداقل خیالم از بابت خودم راحته.
جدا از اون، چیزی که با صداقت بهدست بیاد نشون از لیاقت خودت داره و باعث میشه اعتماد به نفس بگیری؛ در عین حال، این صداقت به خرج دادن در بیان مسائل رو هم شاید بشه ناشی از وجود اعتماد به نفس دونست که نیازی نمیبینی دروغ بگی یا بزرگ و یا کوچکنمایی کنی. تا اونجا که یادمه، هیچ لذتی واسم نداشت که چیزی رو با دروغ و نیرنگ به دست بیارم.
کلاً هر عمل صادقانهای میتونه قشنگ و با ارزش باشه. بنظرم حتی اگه حرف/درخواستی که گفتنش اونقدر مناسب نیست رو آدم با صداقت بگه دیگه ناراحت کننده نیست. جدا از اون، هر عمل صادقانهای میتونه نتیجهای داشته باشه که مقبولتر هم واقع بشه. من اگه بفهمم گول خوردم، قطعاً احساس خوبی پیدا نمیکنم. اما وقتی روال کار بر صداقت باشه، پذیرش و مقبولیت رو هم به دنبال خودش خواهد داشت.
مثالهای زیادی همین الان تو ذهنم اومده که صادقانه عمل کردم و نتیجه هم کاملاً مطلوب بوده.ولی خب حوصله نوشتن خاطرههای قدیمی رو الان ندارم.
من حیث المجموع، «صداقت بهترینِ کارهاست.»