حس میکنم مغزم میخواد منفجر بشه. زمان کم است و کار زیاد، افکار و دغدغهها هم بیشتر. حس میکنم چند سالی رو تلف کردم و الان از زندگی عقب موندم. خیلی کارها رو میخوام شروع کنم ولی کاملاً حس میکنم که از نظر زمانی و تواناییِ انجام توشون مشکل دارم. یک ترم تحصیلی دیگه مونده و بسیار کارها و اهداف فراموش شده الان تازه برگشتم سمتم. اینقدر هم گیج کننده هستن که حتی تصمیمگیری دربارشون سخته، چه برسه انجام و به اتمام رسوندنشون.
درس و کتاب و مقاله و پایان نامه خودشون کافی هستن تا به هم بریزی. اما وقتی بهشون کار هم اضافه کنی، دیگه خیلی بدتر میشه. حالا اگه اون کار چیزی باشه که خودت باید راهاندازیش کنی و در عمل ببینی تو خیلی (خیلی) از جاها ضعف داری و نه توان و سواد اصلاحش رو داری، نه سرمایه که بدی کسی واست اصلاح کنه، باز هم اوضاع بدتر میشه.
حالا تمام اینها میتونه واسه یه جوان که تازه دغدغههای زندگیش دارن شروع میشن خیلی زیاد باشه، ولی اینم باید بهش اضافه کنه که هر روزی هم که میگذره، ترس اتمام تحصیل و شروع سربازیی کذایی بیشتر و بیشتر میشه و اینکه مجبوری دو سال از زندگی و عمرت رو از همین الان ندید بگیری.
در کنار تمام این درگیریهای شخصی، عوامل بیرونی هم اضافه کنیم که مثلاً یکی مثل ترامپ هر روز داره تهدیدشو سنگینتر میکنه و دیگه نمیدونی اون امنیتی که مثلاً (!) دلمون بهش خوش بود رو هنوز میتونیم داشته باشیم یا نه. تصور اینکه به بعنوان یه شهروند میتونستی خیلی چیزها و حقوق رو در زندگی داشته باشی و همشون رو از دست دادی به تنهایی دردناک هست. اما گولمون زدن و خودمون رو هم گول زدیم که درسته خیلی چیزها نداریم، ولی امنیت داریم! اما خب تردید وارد شدن به این امنیتی که در قبالش خیلی از حقوق، آرزوها، دستآوردها، موقعیتها و … رو از دست داده بودیم، خودش به تنهایی تلخی زیادی داره.
یه سری فیلم هست بنام «اَرّه» -توضیحات فیلم-. فکر میکنم ۷ تا بود اگه اشتباه نکنم. خلاصه تم داستانی همشون اینه که چند نفر زندانی شده هستند و برای آزادی باید خیلی چیزها رو قربانی کنند و تصمیماتی بگیرن که هیچکدوم آسون نیست. مثلاً باید پای خودت رو قطع کنی تا یه مرحله تو این معما جلوتر بری. یا اینکه کسی رو قربانی کنی و … خلاصه که زندگیمون منو یاد این فیلم میندازه: نزاع برای بقا. آزاد شدن هم مثل همین فیلم قیمت خودش رو داره، باید قید خیلی چیزها رو بزنی تا بتونی آزاد شی. شایدم باید بقیه رو قربانی کنی تا خودت زنده بمونی. معتقدم زندگی ما واقعاً همینه. مثلاً، باید بیخیال خانواده و عزیزانت بشی و دور اینجارو خط بکشی و بری …
چیزی ندارم که از بابتش دلخوش باشم، و غمگینانهتر اینکه چیزی هم نداریم که بهش دلخوش باشم. یعنی ای کاش فقط مشکل از من بود، ولی خب اوضاع یک به یکمون خرابه. زندگی ما هم شده اون جمله معروف که مضمونش میگفت به جای اینکه به کسی ماهی بدی، بهش ماهیگیری یاد بده. ۴تا ماهی میندازن بینمون و میگن مشغولش شین خودتون رو سیر کنین. حالا ۲تاش این وسط اصلاً به دست ما نمیرسه و همون بین راه غیب میشه، باقی باید مشغول همون ۲ماهی باشیم؛ ولی افسوس که کسی بهمون ماهیگیری یاد نداد.
البته شاید بشه گفت مشکل از خودمونه و هرکس مسئول خودشه. اما شخصاً علیرغم اینکه با این جمله موافقم، مخالف هم هستم. وقتی تماماً در بستر جامعهای رشد کردیم و تربیت شدیم که همه چیزمون مشکل داشت، چطور میشه دگرگونی ایجاد کرد. احتمال تغییر و جدا کردن مسیر زندگی برای فردی که زندگی اش با گفتن اذان توی گوشش شروع شده و آخر مرگش یکی باید پول بگیره بیاد بالا سرش بخونه که «خدات اینه پیغمبرت و امامت اینان، فهمیدی؟» و امثال این قضایا در تمامِ طولِ زندگیش همراهش هست، به نظر من مثل یه معجزه میمونه.
وقتی تو مدرسه راه درست رو بهت یاد نمیدن، حتی فکر کردن رو بهت یاد نمیدن، نگاه نقادانه وجود نداره، ذهن خانوادهها بیانعطافه و رسانهها یه طرفه هستند و سایرشون هم مسدود هستند و … فرد چطور باید تشخیص بده که راه درست چیه و خودش مسیر زندگیش رو تغییر بده؟ وقتی هم بزرگ میشی و کم کم اینو درک میکنی که تا الان در اشتباه بودی، میبینی وقتی واسه اصلاح نداری، چون همش باید درگیر این باشی که بقا پیدا کنی…
نتیجهگیری
خلاصه اینکه، واقعاً هم هنر نزد ایرانیان است و بس. اینجا تغییر کردن هنر هستش. دونستن، سالم بودن، گول نخوردن، و انسان بودن هم هنر هستند. اینجا زنده موندن هم حتی هنر هست! ولی خب، خود هنر اینجا مبتذل است.
پ.ن: حالا که فکر میکنم، همونطور که گول نخوردن هنر هست. اینکه همواره چشمت رو روی همه چیز ببندی و گول خورده بمونی هم هنر بزرگیه!