افسرده شدم!
یکم جزئی که فکر میکنم، میبینم انگار یهچیزیم هست. فکر میکنم افسردگی باشه. آخه مگه میشه تو چند سال یهو نصف بیشتر رفقاتو ول کنی؟ یهو دیگه بهسختی کسی رو به حریم خودت راه بدی؟ یهو مثل سابق نتونی با کسی ارتباط برقرار کنی و توئی که اطرافیان میگفتن خیلی راحت و سریع با همه خوب میشی، دیگه با همه فقط معمولی باشی؟ یهو هیچ مشکلی با تنهاییهای طولانی مدت نداشته باشی؟
عکسهای قدیمیتر رو که میبینم، حس میکنم دیگه هیچ عکس جدیدم اون شادی خندههای عکسهای قدیمی رو نداره. اصلاً لبخند به کنار، یه عکس از همین چند سال پیش دیده بودم، یه قاب رنگی رو گوشیم بوده، کفش آلستار. لباسهای رنگی رنگیتر. اصلاً لبخند و پوشش رنگی هم نخواستیم. فولدر عکسهام هم سال به سال دارن کم حجمتر میشن!
حالا از اون حس بیهدفی و بیانگیزگی و «هرچه پیش آید…» میگذرم…
از طرفی، سیگنالهای ناخوشآیندی هم دریافت شده که بنظر میاد ۹۶ -که از قضا از سالهای مهم زندگیمه- چندان جالب نخواهد بود و احتمال وقوع اتفاقاتی هست که حتی جرات فکر کردن بهشون هم ندارم. یعنی یه ضربهای ممکنه بخورم، که نفهمم از کجا خوردم!
فکر کنم واسه دومین مرتبه باشه که دلم یه مسافرت/فرجه بیدغدغه میخواد: خالی از فکر، اضطراب، موعد و حتی شاید انسان.