احتیاط، جاده منحرف می‌شود

چند مرتبه وبلاگم رو باز کردم. دلم می‌خواست مثل قبل چیزی بنویسم. خاطره‌ای ثبت کنم. ولی خب هیچی به ذهنم نمیومد. چند بار که حتی فکر کردم به اتفاقات اخیر که ببینم آیا نکته خاصی توش بود یا نه،‌ولی چیزی نبود. گویا باز هم دچار مشکل همیشگیم شدم: روزمرگی. اما این دفعه با دفعات قبل فرق می‌کنه. فکر کنم برای اولین مرتبه باشه که با این روزمرگی مشکلی ندارم. شاید چون باهاش موافقم. اگرچه خیلی چیزها تغییر کرده، ولی خودم رو باهاشون وفق دادم. مثلاً تا اونجایی که یادمه من همواره نقطه ضعف ام بحث خواب بود. ولی الان در روز به ۶-۷ ساعت خواب قانعم. صبح زود بیدار می‌شم و میرم سرکار، وقتی برمیگردم کاملاً شب شده. و جالب‌تر اینکه، تمام این ساعات کاری رو واقعاً هم مشغول کار هستم و به بطالت نمی‌گذره. به این فکر می‌کردم که چرا با اینکه کارم سخت‌تر و پرمسئولیت‌تر و طولانی‌تره، و این سری مشکلی ندارم؟ به دو جواب رسیدم. اول علاقه. دوم نظم.

علاقه خیلی کارها رو آسون می‌کنه. حتی اگر هم کاری خیلی سخت و اعصاب خوردکن باشه، ولی بهش علاقه داشته باشی، دیگه راحت انجامش میدی. البته منظورم از کار لزوماً شغل نیست. در مورد هر فعلی که بخواد انجام بشه، اگه توش علاقه باشه، هم بهتر و هم آسون‌تر انجام می‌شه. ولی الان کارم دقیقاً‌ همون چیزی هست که بهش علاقه و تخصص دارم و هیچ‌وقت از انجامش خسته نمی‌شم.
دلیل دوم نظم بود. خیلی خوشحالم که اولین تجربه رسمی و جدی کاری‌ام تو یه شرکت کاملاً حرفه‌ای انجام شد. این قضیه من رو با خیلی چیزها آشنا کرد و خیلی تجربیات خوبی هم به دست آوردم که همواره دارن بیشتر هم میشن. اما علیرغم اینکه این حرفه‌ای و بزرگ بودن شرکت یه فرصت خیلی خوب بوده، می‌تونه به نوعی تهدید هم باشه. به‌هرحال تغییر شرکت و محل کار اصلاً چیز دور از ذهنی نیست. وقتی انتظارات من الان در این حد شکل گرفته‌اند، تجربه‌های بعدی به احتمال زیاد از نظر موقعیت و محیط شغلی پایین‌تر هستن و این قضیه می‌تونه کمی اذیت کننده بشه.

اصلاً قصدم چیزایی که تاحالا گفتم نبود. اولین جمله‌ای که نوشتم این بود: «دیشب شب مهمی بود.» بعد خواستم یه مقدمه‌ای هم بنویسم که حرف تو حرف اومد و شد ۲ پاراگراف بالا. به هرحال، دیشب شب مهمی بود! البته می‌تونه اهمیتش می‌تونه به چشم بیاد. شاید هم نه. ولی این مسئله چیزی از اهمیت تصمیمی که گرفته شد کم نمیکنه. طی چند ماه گذشته بنده هر صبح شرکت بودم و شب‌ها هم به کمی استراحت می‌کردم و پایان‌نامه رو می‌نوشتم تا هرطور شده تا بهمن ماه دفاع کنم. اما دیشب صحبت‌هایی شد، مذاکراتی انجام شد. و تصمیم بر این شد که فعل «دفاع کردن» رو بنده دیرتر از برنامه فعلی انجام بدم. بنابراین در موقعیت فعلی اقدام به «حمله» باید کنم. اما حمله به چی؟ حمله به کنکور دکتری! علیرغم میل باطنی و تصمیمی که تو این چند سال داشتم و هنوزم البته پاش هستم، می‌خوام کنکور دکترا رو جدی بگیرم. البته فرصت خیلی کمه و منابع بسیار زیاد و متنوع. ولی صلاح خویش خسروان دانند و صلاح می‌بینم که در این کنکور شرکت کنم و مجدداً حماسه آفرینی کنم :)) الان که آخر آذر ماه هست و نتیجه‌ی این تصمیم تو فروردین مشخص میشه. اون موقع این نوشته خوندنی‌تر میشه 🙂

توسط:‌ صدرا
بدون برچسب

اولین دیدگاه را بنویسید