یادمه یبار بابام میگفت بهترین نعمتی که انسان داره، فراموشیه. بعدها منم به این نتیجه رسیدم که فراموشی چقدر نعمت بزرگ، ارزشمند و مفیدیه. اگه قرار بود هیچی رو فراموش نکنیم فاجعه پیش میومد. حالا فراموشی منظورم از فراموشی خیلی از لحاظ علمی و اینکه کلاً از حافظه بلند مدت هم پاک بشه نیست. منظورم از فراموشی همینیه که یه بخشی از اطلاعات همیشه جلو ذهنمون نیست و بعد یه مدت میره اون پشت مشتها خاک میخوره. به هرحال، خیلی خوبه که یه سری مسائل رو فراموش میکنیم. یکی از بهترین نمودهای این نعمت بهنظرم در زمان سختیها و غمها هستش. اگه قرار باشه یه غم برای همیشه تو دل و ذهن ما بمونه، زندگی جهنم میشه. این یک.
همیشه دوست داشتم تغییر کنم. هیچوقت سکون رو دوست نداشتم و نخواهم داشت. یادمه یه جمله به ذهنم اومده بود که خیلی دوسش داشتم و هنوزم ذهنم مونده. «اینقدر تغییر رو دوست دارم که میلم به تغییر هم دایماً در حال تغییره». تغییر رو از این جهت دوست دارم که تجربههای مختلفی کسب میشه. دنیا رو میبینی. با چیزهای مختلف آشنا میشی. بنابراین همواره از تغییر استقبال میکنم. این دو.
تحمل. یکی دیگه از ظرفیتهای تحسین برانگیزی که بهنظرم یه فرد میتونه داشته باشه همین تحمل هست. در هر زمینهای تحمل چیز خوبیه. اینکه سریعاً جبهه نگیری و نتوپی به نظر مخالفت یه نمونه روزمره از تحمله. حتی روزمرهتر، اون صبری هستش که تو ترافیک و پشت یه تاکسی به خرج میدیم که یه لحظه ترمز زده تا یه مسافر بگیره. باورم نمیشه چطور به نفر میتونه مرزهای بیشعوری رو جابجا کنه و وقتی یه کیلومتر عقبتر و جلوتر ازت ترافیکه، بوق رو نگه داری که «ای آقای راننده تاکسی، تو که ۵ متر جای خالی جلوته، چرا نمیری و ترمز زدی مسافر بگیری»! بحث تحمل بود و صبر. بعضی وقتها به این فکر میکنم این قدیمیها چقدر خوب بودن و یه مضامین خوبی رو چقدر خلاصه و زیبا برای ما به یادگار گذاشتن. اون ضرب المثل «گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی» نشونگر تمام حرفیه که در مورد تحمل ممکنه حتی تو ذهنم باشه و قدرت بیانش رو نداشته باشم؛ سوم.
به خودکشی فکر کردم. برام مضحک بود. بهنظرم مشکلی با مرگ ندارم و شاید هر لحظه واسش آماده باشم. واسه همین شاید از خودکشی هم ترسی ندارم و حتی شده پیش خودم الکی بهش فکر کنم. اما هیچوقت نمیتونم درکش کنم. بهانه برای زندگی خیلی زیاد هست. حتی یه حیوون خونگی کوچیک میتونه زندگی فرد رو از این رو به اون رو کنه. تو مورد های یک تا سه چیزهایی که تو ذهنم بود همه من رو به اینجا رسوند که خودکشی نه حل قضیه، بلکه حذف صورت مسئله است. خودکشی نه تنها جرات نمیخواد، بلکه اوج بیقدرتی و کمتوانیه. هرچقدر هم آدم از زندگی ناراضی باشه، در وهله اول میتونه «تحمل» کنه، تلاش کنه «تغییر» ایجاد کنه و همهی اون دوران رو هم در نهایت «فراموش» کنه و در آخر از اون غوره ترش و بدمزه یه حلوا شیرین بسازه. باز هم این قدیمیا خیلی خوب گفتن که «خواستن توانستن است». میدونم این مسئله هم به سادگی نگاه من بهش نیست. ولی گاهاً حس میکنم خیلی از مشکلات ما از اینه که واقعاً تغییر رو نمیخوایم و همین باعث میشه تو وضعیت فعلی گیر کنیم. این وضعیت میتونه هرچی باشه، درس، کار، اجتماعی، عاطفی، ورزشی و یا هرچه. مثلاً تا وقتی واقعاً نخوام که نمرهی ۲۰ بگیرم، تلاش برای کسب اون نمیکنم و رو همون ۱۰-۱۵ همیشگی میمونم. تو زندگی شخصیمون هم تا وقتی واقعاً نخوایم اوضاع رو تغییر بدیم و باب میلمون کنیم، خودکار تغییری ایجاد نمیشه