خیلی وقت بود که این همه مدت میگذشت و هیچی نه تنها منتشر نمیکردم، بلکه اصلاً برای خودم هم نمینوشتم. ولی حال نوشتن نداشتم. شاید بهتر باشه بگم وقتشو نداشتم. در این حد که حتی محسن هم آلبوم داد و ذوق خودم رو هیچجا بروز ندادم. نه وبلاگم، نه اینستاگرام نه جایی. یعنی دارم حس و حالم رو از دست میدم؟ گمونم!
چیزهای مختلفی تو ذهنم بود. ولی وقتی تصمیم گرفتم یکم بنویسم و خالیشون کنم، بعد مدتها آهنگی رو اتفاقی پلی کردم که همین بیت شد خط فکر اصلیم:
هوشم ببر زمانی، تا کی غم زمانه؟
آقا. نابود شدیم! از امید به زندگی، فقط امید به زنده بودنش رو داریم. امید به فردا؟ خیر. امید به بهبود؟ خیر. ذوق و شوق؟ خیر. شادی؟ خیر. حرص و جوش؟ بله. پسرفت؟ بله. ابتذال؟ صد البته. و الی ماشالا.
تو این ۶-۷ ماه اخیر فول تایم کار میکردم. با تمام وقت و انرژی. تو یه شرکت عالی و معروف. بهنظر خودم پیشرفت هم کردم. ولی باز هم راضی نیستم. شاید همین امید به فردا وجود نداره. رویاپرداز هستم، ولی خیلی تخیلی به قضایا نگاه نمیکنم. به هرحال امید چندانی به این شغل هم ندارم. شاید چون به خودم امید ندارم. واقعیتش اینه که، الی گشت شاید علم و دانش من رو چند برابر نکرد، ولی یه چیز خوب به من یاد داد. اون هم این هست که خیلی چیزا هست که نمیدونی. البته تو کار و علایق خودم به خیلی چیزها رو بلدم، ولی خب، کافی نیست.
حالا منظورم از کل این قضیه اینه که، تو کشور و محیطی زندگی میکنیم که توش به آینده امیدی نیست و همیشه مضطرب و دپرس هستیم. و این خودش به تنهایی غمانگیز هست. ولی وقتی به این نتیجه میرسی که گذشتهات هم اونطوری که باید نساختی و میتونسته خیلی بهتر باشه، اون موقع هست که زندگی خیلی بیمعنا میشه. به عبارت دیگه، ایران نه تنها آینده ما رو خراب خواهد کرد، بلکه گذشته ما رو هم خراب کرده و بعد از یه جایی بیشتر بهش میرسی. تا حدود ۲۵ سالگی رو صرف تحصیلی کردیم که کاراییش تقریباً هیچ هست. تازه تو این سن و با این حجم کار و دغدغههای زندگی و فکری، باید به این نتیجه برسم که علاقهام به چی هست. اینکه آینده چه مشاغلی مفید خواهند بود و اینکه چیکار رو «یاد بگیرم؟» حالا خودمم و خودم، باید خودم برم دنبال این مسائل و یادشون بگیرم و به تواناییهام اضافه کنم.
کلاً چیزی که از خودم فهمیدم، اینه که آدم ایدهآل گرایی هستم. همه چیز رو در بهترین نحو میخوام و همین هم خودش به آدم فشار میاره. بنابراین یکی از لذتهای زندگیم یادگیری هست. در حال حاضر مشغول پایان نامه لعنتی هستم. یه پروژه پوچ و بیهدف. یک کلیشه مزخرف که علیرغم اینکه در ابتدا ذوقشو داشتم، ولی الان هیچی. دوست دارم فقط تموم شه به هر نحو و کیفیتی. بعدش باید با بزرگترین خیانتی که به یک پسر ایرانی میشه دست و پنجه نرم کنم. سربازی کزایی. ولی تو همین زمانها، دوست دارم ۶ ماه واسه خودم باشم، بشینم یاد بگیرم. خودمو اصن بکوبم از اول بسازم. بعد وارد دنیا کار بشم و حرفی واسه گفتن داشته باشم.
خندهداره که چند سال هست که فکر میکنم تو بحرانیترین سال زندگیم هستم و هرچی جلوتر میره، میگم قبلیها که شبیه شوخی بودن و این الان مهمه. ولی طی شیش ماه آینده خیلی چیزها باید مشخص بشه و خیلی برام مهم هست. ولی یه تصمیم بلند مدت و جدیتری هست که هر روز بیشتر از دیروز بهش میرسم و ذهنمو قلقلک میده: مهاجرت! هرجایی غیر از ایران.
۳ نظر
شقایق
ادامه ی کامنتِ قبل: “آمییین” ?
شقایق
انشاءالله که به آرامش برسی؛ در مسیر و جایگاهی که دوست داری, قرار بگیری و لذت ببری از زندگیت…
صدرا
<۳ باهم ایشالا :-)