میگویم و می‌گذرم (بخش اول)

عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش

که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند

سوال اینه: این کرشمه‌ی زندگی کِی قراره واسه ما رو بشه که تلافی صد جفا کنه؟

دوم اینکه این دنیا اصن اون یار پری چهره هم نبوده که ما بخوایم سرزنش‌ها و ناملایمتی‌هاش رو تحمل کنیم! ته‌تهش یه آدم زشت و زخمت کله‌ شق هست که به‌زور، زور میگه.

میگن بسیار سفر باید تا پخته شود آدمی. همچنین همون مثل کلیشه‌ای هست که میگن من چندتا پیرهن بیشتر پاره کردم. گرم و سرد روزگار رو دیدم. مثل‌هایی با این مضمون شاید کم نباشن. خلاصه‌ اینکه خیلی‌ها شاید جهان‌بینی بهتر و بیشتری از ما داشته باشن؛ کما اینکه قطعاً دارن.

I’ll say it and move on
I’ll say it and move on

داستان از این قراره که جایی می‌خوندم یکی می‌گفت دنیا اصن جای قشنگی نیست. قرار هم نیست هیچی رو به بهبودی بره. فقط در لجن فرو می‌ریم. باید این رو بپذیریم که هیچ‌کاره هستیم و فقط باید تحمل کنیم. البته نقل به مضمون هست. راستش زمانی‌که این حرف‌ها رو شنیدم، برای اون فرد ناراحت بودم. که چرا دنیا رو این‌طوری می‌بینه. چرا اینقدر پوچ؟ اما آیا این دیدگاهم از سر عقل و آگاهی بود؟ مسلماً خیر.

روان‌شناس‌ها میگن انسان کلی سوگیری شناختی داره. مثلاً یکیش اینه که همیشه به مسائلی که خودمون داریم بیشتر تمایل پیدا می‌کنیم. مثلا اگر ۲ تا لیوان بذارن جلومون و یکیش واسه ما باشه. طبعاً‌ بیشتر از اون یکی لیوان دوسش خواهیم داشت. یه سوگیری دیگه اینه که همیشه دنبال اطلاعاتی هستیم که در تایید ما باشن. چرا؟ چون تغییر هزینه‌ی زیادی داره. چون تغییر حسِ سختی و ملامت به همراه میاره. اما تایید همیشه دوست‌داشتنی‌تره. اصن یه سوگیری دیگه همینه که جلوی تغییر ایستادگی می‌کنیم! اگه خودمون به نتیجه‌ برسیم، ازش استقبال می‌کنیم. اما از تغییراتی که از بیرون اعمال بشن همش موضع می‌گیریم.

حالا این سوگیری‌ها اینه که من دلم واسه اون بنده خدا می‌سوخت که چرا اینقد پوچ و ناامیده. نه چون دنیا و زندگی رو زیبا می‌دیدم. چون  مخالف سیستم فکری من بود. سیستم فکری که جرات تغییر رو پیدا نمی‌کرد.

اما حالا دنیا واقعاً زیباست؟ البته که هست. ولی زندگی زیباست؟ این رو تردید دارم.

تا همین ماه اخیر سیستم فکریم متفاوت بود. دلیل اول مشکلات رو همون جبر جغرافیایی می‌دیدم. آخه آسیا هم شد جا؟ اونم ایران! اهمیت سیاسی و ژئوپولتیک و کوفت و زهر مار که واسه من نشد زندگی! میخوام خوش‌بینانه ۸۰ سال زندگی کنم که نهایت بازم ۵۰ سالش بخواد لذت‌بخش باشه. الانشم که دیگه با سرعت زیاد نزدیک ۳۰ دارم می‌شم و طبعاً‌ زمان زیادی باقی نمی‌مونه. همش فکر می‌کردم فقر فرهنگی داریم تو ایران (صدالبته که داریم. شدید هم داریم). تصورم این بود جاهای دیگه یحمتل خیلی گل و بلبل‌تره.

تا اینکه همین حوادث اخیر جورج فلوید و این داستانا پیش اومد. واقعاً‌ دنیا مسخره‌س. دنیا شده ۲ دسته و به هم فحش میدن. هر دو سمت هم ادعای حق و روشنفکری دارن. ترامپ انجیل دست میگیره. سفیدا میرن وایتکس میریزن رو مجسمه سیاه پوستا. سیاه پوستا مجسمه برده‌دارهای قدیمی رو نابود می‌کنن. رو مجسمه پادشاه‌های بدسایقه رنگ می‌پاشن و امثالهم. فکر میکدم فقط تو ایران ممکنه پلیس مردم رو با ماشین زیر کنه. کلا تباهی تمام دنیا رو در بر گرفته. حالا از کرونا و مصاعب کرونا می‌گذریم. اینکه در مورد کرونا هم به‌نظر میاد بازم کل دنیا «سیاسی‌کاری»‌ کرده و مردم بی‌گناه دارن دسته‌دسته تلف می‌شن. حالا یا به‌واسطه‌ خود ویروس. یا به‌خاطر عواقب زندگی در دوران کرونا و تاثیراتی که روی تمام جنبه‌های زندگی گذاشته.

واقعاً‌ چیه این سیاست؟ چرا تمومی نداره. غرق در لجن هستیم و تمامی نداره. اخبار خودکشی‌ها قلب آدم رو درد میاره. دوست دارم بدونم چرا؟ چرا اینقدر تضاد منافع و اهداف وجود داره. چطوره که منفعت کل مردم دنیا همیشه در تضاد با این گروه خواص سیاسیون هست.

دیگه حالم از سیاست به هم می‌خوره. بقول سعدی، (اخه)‌ تا کی غم زمانه؟! سال‌ها گذشت و ما منتظریم مصرع دوم این بیت حافظ تو زندگی ما نمود پیدا کنه. باز هم صبر می‌کنیم و چاره‌‌ی دیگه‌ای هم نیست.

پ.ن:‌ این نوشته رو شاید بشه بخشی از یک نوشته‌ طولانی‌تر دونست. بنابراین بخش یک: مقدمه‌ + زندگی سیاسی.

توسط:‌ صدرا
بدون برچسب

اولین دیدگاه را بنویسید