دخترقشنگ و جذابی بود. گویی اشتباها یا از کم بختی در خانواده تهیدست و ناداری به دنیا آمده بود. نه جهیزیه یی داشت، نه کوچکترین وسیله و امیدی برای به شهرت رسیدن و یا به همسری مردی شایسته و ثروتمندی درآمدن، و مورد عشق و محبت کسی قرار گرفتن.
بالاخره این دختر جوان را با یک کارمند ساده ی وزارت معارف، عروسی کردند. عروس از ناتوانی مالی، بدون زرو زیور برروی تخت عروسی بالا آمده و از چهره اش اندوه میبارید.
زن جوان مطمئن بود، که اصلاً او برای زندگی پر کیف تر و مجلل تری زاده شده است. از تنگدستی و بینوایی زندگی خودش خیلی رنج می برد. وقتی می دید که از سر و وضع خانه و دیوارهایش ناداری می بارد، مبل هایش فرسوده، و تکه ها و پارچه هایش بد ریخت و کم قیمت است، خیلی غمگین و افسرده خاطر می شد. این همه شاید از نظر یک زن دیگر نادیده انگاشته می شد ؛ اما منظره زندگی خودش و خانه محقر و بی همه چیزش، در او افسوس و حسرت و خوابهای نا آرام و منقلبی را بیدار می نمود.
او خواب سالن های قشنگی را می دید، که با پارچه های زیبای شرقی آراسته شده و با چلچراغهای چند شاخه ی برونزی روشن شده اند. دو خدمتکار با وجود خستگی و گرمی، با حالت خواب آلود دم در ایستاده اند و انتظا رمی کشند. به سالن های بزرگی فکر می کرد که با ابریشم های قدیمی و با مبلهای ظریف و نفیس آراسته شده بودند، و روی شان اشیای تجملی با ارزشی چیده شده بود. تصور میکرد که دوستان صمیمی و یکرنگش را درین سالن های شیک و خوشبو پذیرایی می نماید و همچنان مردانی مشهور و ممتاز و ارزشمندی ـ که همه زن ها خواستار شان می باشند ـ را درین سالن ها فرا می خواند.
وقتی کنار میز غذا خوری مدور شان که با سر میزی فقیرانه ای پوشیده شده بود، برای غذای شام، روبروی شوهرش می نشست و شوهرش با شعف و حظ فراوان اظهار می کرد: « به به ! چی غذایی بهتر از گوشت و ترکاری جوشانده ؟» زنش درین حالت، به مهمانیهای با شکوه و ناب فکر میکرد ؛ به ست براق قاشق و پنجه نقره فکر میکرد ؛ به پارچه های دیواریی که شخصیت های افسانه ای و پرنده های غریب را در بین جنگل به نمایش می گذاشت، می اندیشید. و باز هم به فکر غذا های مطبوع و لذیذی که در ظروف عالی چیده شده بودند، می افتاد. به تمیکن و ادای های عاشقانه، با لبخندی جذابی فکر میکرد و خود را در حال میل کردن گوشت لطیف ماهی قزل آلا و گوشت شیرین کبک مجسم مینمود.
تنها چیزی را که دوست می داشت لوازم و اسباب آرایش و زیورات بود، اما نه از آن داشت و نه از این. احساس می کرد که برای همین تجملات و زیبایی ها ساخته شده است. آرزو داشت که زیباییش اغوا کننده و فریبا باشد و همه طلبکار و خواستگار جلوه هایش باشند، و به زیباییش رشک و حسد ببرند.
او دوستی داشت خیلی پولدار و نام آور، که یکی از خواهر خوانده های قدیمی دوران صومعه اش بود. و این دوره تعلیمی و مذهبی را یکجا با او سپری نموده بود. هر باری که به دیدن این دوست پولدارش میرفت و ازانجا بر میگشت، ازشدت حسادت و نومیدی، روز های پیهم را به گریه و زاری میگذشتاند و با خود میگفت که هرگز نزدش برنخواهد گشت.
شام یک روز، شوهرش با بسته بزرگی که در دست داشت، به خانه آمد و مغرورانه به زنش گفت: « بگیر! بازش کن ! برای توست » زن با هیجان بسته را باز نمود و کارتی چاپ شده را ازان بیرون کرد که نوشته های زیر در آن درج شده بود:
« وزیر معارف و خانم پامپونو از آقا و خانم لوازل خواهشمند اند تا قبول زحمت فرموده و با تشریف آوری شان شام ۱۸ جنوری، به سالون وزراء، محفل ما را رنگینتر سازند.» بر خلاف آنچه شوهرش تصور کرده بود، زن کارت را روی میز پرتاب کرد و زیر زبانی گفت: « این چه به درد میخورد ؟ » و شوهرش جواب داد: « عزیزم، من فکر میکردم که خوشحال میشوی؟ هیچ از خانه خارج نمیشوی. این موقع خوب و طلایی را نباید ازدست داد. با چه زحمت و مشکل دعوتنامه این جشن را بدست آوردم. همه کارمندان یک دعوتنامه میخواستند. چیز بسیار گرانبهاست و برای هر کس هم ساده نبود، که این را به دست بیاورد. باز میبینی، همه با لباسهای افسری و رسمی خود میایند.» بالاخره زنش با نگاه ملتهب و خشمگین اظهار نمود: « میگویی برو، برو، برای تو آسان است، برای رفتن در اینگونه جاها، لباسهای بهتری ضرورت است.» شوهرش که به این نکته مهم فکر نکرده بود، با لکنت زبان گفت: « پیراهنی که برای رفتن به تیاتر میپوشی، به نظر من بد نیست. » اما وقتی دید که دو قطره اشک درشت از کناره های چشمان زنش به گوشه های دهانش سرازیر میشود، بهت زده خاموش ماند. با کلالت دهان باز کرد و گفت:
« چرا… ماتیلد ؟… چی شده… ؟»
زنش با کوشش زیادی بر غصه اش حاکم شد و گریه اش را فرو برد و با آواز آرام، در حالیکه اشکهایش را پاک میکرد، گفت: « هیچ. چیزی نیست. مشکل اینست که نه لباس دارم، نه بوت، نه دستکول و نه زیور. نتیجه اش هم همین که نمیشود به این محفل رفت. عیبی ندارد، کارت به کدان همکاردیگرت بده که زنش بهتر ازمن لباس و لوازم مناسبتری داشته باشد.» شوهرش که ازین وضع متأسف به نظر میرسید، دوباره آغاز به سخن کرد: « چقدر تمام خواهد شد، پیراهنی که هم مناسب باشد و هم درآینده درمجالس دیگر کارامد باشد ؟ یک پیراهن خوب و مناسب. »
زن لحظه یی دقیقانه فکر کرد تا سنجش نرخ ها را طوریکرده باشد که هم لباس مورد پسندش را بخرد و هم مبلغی را که میرفت از شوهرش تقاضا کند، باعث اظهار شگفتی و بر انگیختن امتناع مأمورصرفه جو نشود. بالاخره با تردید زیاد جواب داد: « دقیق نمیدانم، به نظرم شاید ۴۰۰ فرانک کافی باشد.» رنگ شوهرش اندکی تغییر کرد ؛ زیرا این مبلغ را برای خرید یک تفنگ شکاری پس انداز کرده بود، تا در تابستان آینده، در اطراف دشت ” نانتیر”، به همراهی دوستانش بتواند به شکار برود. اما با این وجود به زنش گفت: « باشد، ۴۰۰ فرانک را بگیر؛ اما کوشش کن که یک پیراهن مقبول گیربیاوری. »
شب جشن، روز به روز نزدیک میشد، و خانم لوازل، با وجودی که پیراهنش آماده بود، پریشان ومضطرب به نظر میرسید. شوهرش یک شب ازو پرسید:« ماتیلد، ترا چه شده است ؟ درهمین دو ـ سه روز سخت پریشان به نظر میایی. » زنش جواب داد: « چیزی که مرا آزار میدهد اینست که یک زیور ساده م ندارم، حتی یک سنگ بی ارزش، که درگردنم بیاویزم. سر وصورتم به فقرا و فلاکت زده ها میماند. بهتر آنست که ازرفتن به این محفل صرف نظرکنم. » شوهرش گفت : « عیبی ندارد، گلهای طبیعی را به گردنت بیاویز، درهمین موسم سال خیلی شیک به نظر میرسد، فقط با ده فرانک میتوانی دو ـ سه گل مقبول خریداری کنی. » زنش که اصلا متقاعد نشده بود، جواب داد: « توهینی بیشتر ازین نیست که آدم درمیان زنهای معتبر، خیلی فقیر و نادار به نظر بیاید. » اما شوهرش مثلی که فکر دیگری به سرش زده باشد، تقریبا فریاد برآورد:
« هی، هردویمان چقدر ساده هستیم، برو پیش دوستت، خانم ” فورستییه” و ازوی خواهش کن که یک گردنبند خود را برایت امانت بدهد. اوکه دوست نزدیکت است. » و زنش که از خوشحالی تقریبا خفه شده بود گفت: « کاملاً درست میگویی، اصلاً فکرش را هم نکرده بودم. »
روز بعدش خانم لوازل نزد دوستش رفت و درماندگی خود رابرایش اظهار نمود. خانم لوازل از جا بلند شد و بطرف الماری آئینه دارش رفت. صندوق نسبتا بزرگی را با خود آورد، درش را باز کرد و گفت: « بگیر، هرچیزی را که میپسندی.» خانم لوازل اول دستبند هایی را دید، بعد یک گردنبند مراوری نظرش را جلب کرد، همچنان یک صلیب زیبای وینیسی که با طلا و سنگ های خیلی قیمتی کار شده بود. همه را یک یک پیش روی آئینه پوشید و امتحان کرد. چون خیلی متردد بود، نمیتوانست و نمیخواست که همه را رها کند و برود و مدام از دوستش میپرسید: « چیز دیگری نداری ؟ » دوستش جواب میداد: « دارم، معلوم است که دارم، بادقت ببین، حتما چیزی پیدا خواهد شد که مورد پسندت قرارگیرد. » ناگهان توجهش را یک قطی باپوششی از پارچه ساتن جلب کرد، که دریایی از الماس را در خود جا داده بود. درین اثنا قلبش با میل مفرطی به تکان آمده بود و دستانش چنان میلرزید که قدرت گرفتن آن را نداشتند. گردنبند را دور گلویش بست و با اشتیاق و وجدیت فراوان، به ستایش آن پرداخت. و بعد با تردید و اضطراب زیاد از دوستش خواست: « این یکی را میخواهم. میشود این را به من امانت بدهی ؟ » دوستش جواب داد:« معلوم است که بلی، بگیرش. » زن دستانش را به گردن دوستش حلقه کرد و رویش را بوسید و با گنجی که در گلو بسته بود، با هزار تشکر و امتنان دوستش را ترک گفت.
بالاخره روز موعود فرارسید. خانم لوازل دران محفل، محبوبیت چشمگیری بدست آورد. از همه زنانی که حضور داشتند، او زیباتر و آراسته تر و ظریفتر و جذابتر بود و ازین مؤفقیتش شوقی مفرطی او را در بر گرفته بود. همه مردان به او نگاه میکردند، نامش را میپرسیدند، و میخواستند که با این خانم پر ناز وپر شوکت معرفی شوند. همهء مهمانان و کارمندان وزارت میخواستند با او برقصند. حتی توجه خود وزیر را هم جلب نموده بود.
خانم لوازل سر شار از مستی و شور بی پایان میرقصید و آنقدر از شدت لذت بیخود شده بود، که توانایی اندیشیدن به چیزدیگری را نداشت. شهرت زیبایی اش از یکسو، چیره شدنش بر محفل از سوی دیگر، او را روی ابر های سپید و سبکبار کامگاری به پرواز در آورده بود. ابر هایی که ازخوشآمد و ستایش و امیال پنهانی، و از پیروزی مطلق بافته شده بودند. همان ابرهایی که جای گرم و ملایمی در قلب همه زنها دارند.
خانم لوازل به همراهی شوهرش، در حوالی ساعت ۴ صبح محفل را ترک گفتند. شوهرش ازساعت ۱۲ شب به بعد، دریکی از سالونهای دیگر عمارت، با سه نفر دیگر که منتظر زنهایشان بودند، آرام روی کوچها به خواب رفته بود. و قتی زنش را دید، شال کهنه یی را که با خود آورده بود روی شانه هایش انداخت، شالی ساده و کم بهای که با زیبایی و ظرافت لباسهایش جور نمی آمد. زنش به مجردی که سنگینی شال را روی شانه هایش احساس کرد، خواست فرار کند، از ترس آن که مبادا درین شال غریبانه دیده شود. چراکه دیگر زنها خود را در شالها و بالاپوش های پوستی پر بها میپیچانیدند. شوهرش در حالی که محکمش گرفته بود گفت: « صبر کن ! ماتیلد ! هواسرد است. یک گاری را صدا میزنم !» مگر زنش بی اعتنا به حرف شوهرش از زینه ها به سرعت پایان شد.
و قتی به روی پیاده رو رسیدند، هر قدر جستجو کردند و بالای رانندگان گاریهایی که از دور میرسیدند، صدا زدند گاری خالی دستگیر شان نمیشد. در حالی که از سردی میلرزیدند، راه خود را پیاده به طرف دریای ” سن” باز کردند. در کناره های دریا، گاری فرسوده و کهنه یی دستگیر شان شد. یکی از همان هاییکه تنها در هنگام شب خود را در سرک های پاریس نشان میدهند، مثل این که در روز از کهنه گی و فرسوده گی شان شرم داشته باشند.
گاری دم در خانه شان، در کوچهء “مارتیر” پایین شان کرد. با تلخی و بغض در گلو، هر دو داخل خانه شدند. همه چیز برای زن جوان پایان یافته بود. و شوهرش به این فکر میکرد که فردا ساعت ۱۰ باید خود را به وزارت برساند. زن شالی را که شانه هایش را میپوشاند از تنش دور کرد تا یکبار دیگر خود را در کمال زیبایی در آئینه تماشا نماید، ناگهان فریاد وحشتناکی برآورد: گردنبند الماس بر دورگردنش نبود.
شوهرش که هنوزنیمی از لباس هایش را تبدیل کرده بود ازش پرسید: « چی شده ؟ چی گپ اس ؟» و زنش در حالی که رویش را به طرف شوهرش میکرد گفت: « گردنبند خانم ” فورستییه” در گردنم نیست. » شوهرش منقلب و پریشان جواب داد: « چی ؟ ! چگونه امکان دارد ؟! » هر دو شروع کردند به جستجو کردن آن در میان پلیتها و چین های پیراهن و بالاپوش، در جیب ها. در هیچ جا سراغش نشد.
شوهرش پرسید: « خوب یادت هست که هنگام خارج شدن درگردنت بود ؟ و زنش جواب داد: « بلی، دردهلیز وزارت به رویش دست کشیدم، درجایش بود. »
شوهرش باز گفت: « اگر در راه از گردنت میافتاد، حتماً صدایش شنیده میشد، حتماً درگاری جامانده است.»
در حالی که یک دیگر را ماتم زده نگاه میکردند شوهرش که دوباره لباسهای خود را به تن کرده بود، گفت: « میروم تمام همین فاصله را که پیاده آمده بودیم، جستجو میکنم، ممکن است که در راه افتاده باشد.»
از خانه بیرون شد و زن چون قدرت در آوردن پیراهنش را نداشت، همانطور بیحال و بیرمق روی یک چوکی جابجا میخکوب ماند.
شوهرش درحدود ساعت هفت صبح به خانه برگشت و بدیهیست که گردنبند را در راه نیافته بود. فردای همان شب، سری به ادارهء پولیس زد، به دفتر چندین روزنامه رفت تا برای یابنده ی گردنبند جایزه تعیین نماید. همچنان به چند شرکت گاری سر زد. خلاصه به هر طرفی که امیدواری کوچکی میکشاندش، مأیوسانه میدوید.
زن، همه روز را در انتظار با همان حالت دلهره گذشتانده بود. نمیدانست که در مقابل این مصیبت و بلایی که به سرش آمده بود چه کند ؟ شوهرش حوالی شام با رنگ زرد و پریده، و با هیچگونه امیدواریی به خانه برگشت، و به زنش گفت که باید به دوستش نامه ی کوچکی بنویسد و برایش بگوید که گیرای گردنبندش جداشده است و ترمیم کردن آن اندکی وقت را در بر میگیرد.
زن نامه را به کمک شوهرش نوشت و فرستاد. پس از یک هفته همه ی امیدواریهایشان پایان یافته بود. و مرد که به اندازه ۵ سال پیرتر شده بود، به زنش توصیه نمود که باید به فکر جاگزین کردن این گردنبند شوند. فردایش با قطی گردنبند که نام فروشنده در آن به نظر میرسید، نزد جواهر فروش رفتند. مرد جواهر فروش بعد از اینکه دفترچه های حساب و کتاب خود را ملاحظه کرد، برایشان گفت: « این گردنبند را من نفروخته ام، ممکن است تنها جعبه آن را من برایشان ساخته باشم. »
ازانجا خارج شدند. به جواهر فروشی دیگری سر زدند تا گردنبندی همشکل گردنبند گمشده را که در فکر و حافظه شان ثبت نموده بودند، بیابند. هر دویشان از غصه واضطراب بیمار شده بودند. بالاخره در یکی از مغازه های جواهر فروشی کارتهء “ پاله روایال ” گردنبندی توجه شان را جلب کرد که شباهت زیادی به مهره های الماس گمشده داشت، و قیمتش چهل هزار فرانک بود. فروشنده، تا سی و شش هزار فرانک هم برایشان پائین مییآورد. زن و مرد از جواهر فروش خواهش کردند تا گردنبند را برایشان تا مدت سه روز نگهدارد. و همچنان شرط گذاشتند که اگر تا آخر ماه فبروری گردنبند گمشده را دوباره یافتند، جواهرفروش به سی و چهار هزار فرانک این گردنبند را بازخرید خواهد نمود. آقای لوازل هژده هزار فرانکی را که پدرش برایش مانده بود از بانک بیرون آورد. و بقیه اش را شروع کرد به قرض گرفتن از دوست و آشنا و رفیق و همکارانش. هزار فرانک از یکی، پنجصد فرانک از دیگری، صد فرانک از این گرفت و شصت فرانک از آن دیگری، بالاخره حواله ها را آماده نمود، تعهدات پر هزینه یی بست، با ربا خواران معامله دار شد و از تمام انواع وام دهنده گان قرض گرفت، آینده خود و خانواده اش را به خطر انداخت، امضای خود را در هر دفتر و حساب بکار برد. بدون این که متیقن باشد که آبروی امضا یش را خریده میتواند. آقای لوازل میدید که رنگ سیاه بینوایی و فقر روی آینده اش سایه افگنده است، او و زنش میباییست از همه جنبه های راحت اولیه زندگی دست بشویند و محروم شوند، و همچنان باید متحمل رنج و عذاب شدید روحی شوند. این همه او را در هراس و وسوسه وحشتناکی غرق ساخته بود. بالاخره سی و شش هزار فرانک آماده شد و آقای لوازل پول را گرفته و نزد جواهر فروش روان شد.
وقتی خانم لوازل گردنبند الماس را دوباره برای خانم فورستییه آورد، این یکی با حالت رنجیده و ناراضی برایش گفت: « باید آن را اندکی زودتر میاوردی، ممکن بود که من به آن ضرورت میداشتم.» خانم لوازل از خدا میخواست که جعبه را باز نکند. اگر متوجه تغییر وتبدیل گردنبند میشد، چه فکر میکرد و چه میگفت ؟ شاید میگفت که با زن دزدی سر و کار داشته است ؟
خانم لوازل زندگی فقیرانه یی را آغاز نمود. و در ادا نمودن این قرض، با همت بلندی شانه به شانه شوهرش سهم گرفت. قرض ها را باید ادا مینمودند و خانم لوازل باید میپرداخت. خدمه شان را مرخص کردند، خانه خود را تبدیل نمودند و اتاقی را در یک بالاخانه به کرایه گرفتند. پس ازین خانم لوازل، کار های خانه و کار های پر مشقت و سنگین آشپزخانه را، به تنهایی انجام میداد. ظروف را خودش میشست، و سر انگشتان گلابی رنگش در ساییدن ظروف گلی و دیگهای سیاه و چرب، خراب و فرسوده شده بودند. لباسهای چرکین را، از پیراهن ها گرفته تا صافی ها، صابون میزد و میشست و بالای طنابی خشک مینمود. آشغالها را هر روز در کوچه پایین میکرد و آب آشامیدنی را با سطل بالا مینمود و در هرطبقه دم میگرفت. لباسهایش به لباسهای معمولی و بی ارزش و ژنده مبدل گشت. هر روز با خریطه یی در دست، نزد میوه فروش و سبزی فروش و دکانهای بقالی میرفت و برسریک قران، با دکانداران دعوا میکرد. هر ماه باید قرض خود را ادا میکردند و در فکر ادا کردن ماه آینده میشدند. هر طورکه شده بود، باید مهلت اضافی به دست میاوردند. شوهرش روزانه به کار همیشگی اش میرفت، شام حسابداری یک دکاندار را میکرد و شبانه، هربرگ کاغذ را دربدل پنج پیسه رونویسی میکرد. این زندگی شان ۱۰ سال تمام دوام نمود.
در اواخر این ۱۰ سال همه قرض ها را ادا نموده بودند. همه و همه را با سود آن تحویل قرض دهندگان داده بودند. خانم لوازل ۱۰ سال پیرتر شده بود. حالا فولادش آبدیده گشته بود و به خانمی سرسخت، و زبر و زمخت مبدل گشته بود، که با موهای پریشان و پیراهن کج و واج و دستان سرخ و کبود، کارپر مشقت خانه را پیش میبرد. و کف اتاق را زانو زده با آب و صابون میشست. با صدای بلند و بی پروا حرف میزد. مگر گاهگاهی نیز در غیاب شوهرش کنار کلکین مینشست و به آن شب جشن که زیبایی اش درخشش خاص و خیره کننده یی داشت فکر میکرد. چه میشد اگر آن گردنبند لعنتی را گم نکرده بود. خدا میداند که چه میشد ؟ زندگی هم خیلی عجیب است، و همیشه در تغیر و تحول مداوم. حادثهء کوچکی یا باعث بربادی آدم میشود و یا برای آدم خوشبختی ببارمیاورد.
دریکی از روزهای یکشنبه، خانم لوازل برای رفع خستگی رفته بود تا سری به “شانزه ِلیزِ” بزند. چشمش از دور به خانمی افتاد که دست کودکی در دستش، و در حال قدم زدن بود. خانم یادشده همان خانم فورستییه بود. مثل همیشه تر و تازه و شاداب و جوان به نظر میرسید. خانم لوازل که خیلی تحت تأثیر و هیجان آمده بود، رفت تا با او حرف بزند. حالا که همه قرضها را به قیمت گرانی پرداخته بود، چرا به دوستش همه چیز را نگوید ؟
خانم لوازل نزدیک شد و گفت: « سلام، ژَن. »
خانم فورستییه با نگاههای و استفهام آمیز به طرفش میدید و از خود میپرسید که این زن سوداگر معمولی کیست که مرا با خودمانی تمام صدا میزند ؟ و جوابش را اینطور داد: « ببخشید خانم… نمیدانم… شاید مرا باکس دیگری اشتباه گرفته باشید…. »
ـ نه ! من اشتباه نکرده ام. من ماتیلد هستم ، ماتیلد لوازل.
ـ آه ! !!!!!! ماتیلد !!!! ماتیلدک بیچاره ی من !!!!! چقدر تغییر کردی !!!
ـ بلی ! از روزی که یکدیگر خودرا ندیدیم، روزگار بسیار پرمشقتی را گذشتاندم، اما همه اش از دست تو بود !
ـ ازدست من ؟ چطور ؟! بگو چه شده ؟ قصه کن !
ـ یادت هست که گردنبند الماست را برایم امانت داده بودی ؟ برای یک شب جشن در وزارت معارف؟
ـ بلی، کاملاً به یادم هست. خوب دیگرچی ؟
ـ گردنبند ت را همان شب گم کردم.
ـ چگونه گم شده بود ؟ تو که آن را دوباره برایم آوردی ؟
ـ همان را که دوباره برایت تسلیم کردم، اصلاً ازخودت نبود، گردنبند دیگری بود که حالا پس از گذشت ده سال، تازه از ادا کردن قرض آن رهایی یافته ایم. ما که ازآغازهم چندان وضع مالی خوبی نداشتیم، ادا کردن این قرض کمر ما را شکست. به همین تازگیها ازقرضداری نجات یافته ایم و حالا میتوانیم اندکی نفس به راحت بکشیم.
خانم فوورستییه بهت زده ازش پرسید: « یعنی که تو و شوهرت گردنبند دیگری را برایم خریداری کردید، به جای گردنبند خودم ؟
ـ هان، هردویشان کاملاً همانند بودند، نه ؟ حتی تا امروزهم متوجه نشدی ها ؟»
ودرهمین حال خانم لوازل با نوعی مسرت مغرورانه و ساده لوحانه لبخند میزد.
خانم فورستیه که زیر تاثیر هیجان و احساسات رفته بود، دستهای خانم لوازل را محکم در دست گرفت و برایش گفت:
وای ماتیلدک بیچاره ی من ! گردنبند من الماس اصلی نبود، و بیشتر از ۵۰۰ فرانک ارزش نداشت.